پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی
پیچک (خوشه های شعر و غزل )

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی

چارده ساله مهی بر لب بام (جامی)


چارده ساله مهی بر لب بام
چون مه چارده در حسن تمام

برسرسرو کله گوشه شکست
بر گل از سنبل تر سلسله بست

داد هنگامه ی معشوقی ساز
شیوه ی جلوه گری کرد آغاز

او فروزان چون مه و کرده هجوم
بر در و بامش اسیران چو نجوم

ناگهان پشت خمی همچو هلال
دامن از خون چو شفق مالامال

کرد در قبله ی او روی امید
ساخت فرش ره او موی سپید

گوهر اشک به مژگان می سفت
وز دو دیده گهر افشان می گفت

کای پری با همه ی فرزانگیم
نام از تو رفت به دیوانگیم

لاله سان سوخته ی داغ توام
سبزه وش پی سپر باغ توام

نظر لطف به حالم بگشای
زنگ اندوه ز جانم بزدای

نوجوان حال کهن پیر چو دید
بوی صدق از نفس او نشنید

گفت کای پیر پراگنده نظر
روبگردان به قفا بازنگر

که در آن منظره گل رخساریست
که جهان از رخ او گلزاریست

اوچوخورشید فلک ، من ماهم
من کمین بنده ی او، او شاهم

عشقبازان چو جمالش نگرند
من که باشم که مرا نام برند

پیر بیچاره چو آن سو نگریست
تا ببیند که در آن منظره کیست

زد جوان دست و فکند ازبامش
داد چون سایه به خاک آرامش

کان که با ما ره سودا سپرد
نیست لایق که دگر جان نگرد

هست آیین دوبینی زهوس
قبله ی عشق یکی باشد و بس


 جامی

ای شب از رویای تو رنگین شده (فروغ)

ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تو ام سنگین شده

ای به روی چشم من گسترده خویش
شایدم بخشیده از اندوه پیش

همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم ز آلودگی ها کرده پاک

ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سایه مژگان من

ای ز گندمزار ها سرشارتر
ای ز زرین شاخه ها پر بارتر

ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردید هاهی

با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر ‚ جز درد خوشبختیم نیست

ای دلتنگ من و این بار نور ؟
هایهوی زندگی در قعر گور ؟

ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من

پیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمی انگاشتم

درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن

سرنهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها

در نوازش ‚ نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن

زر نهادن در کف طرارها
گمشدن در پهنه بازارها

آه ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته

چون ستاره با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان

از تو تنهاییم خاموشی گرفت
پیکرم بوی همآغوشی گرفت

جوی خشک سینه ام را آب تو
بستر رگهایم را سیلاب تو

در جهانی این چنین سرد و سیاه
با قدمهایت قدمهایم براه

ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده

گیسویم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته

آه ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه زاران تنم

آه ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین های جنوب

آه آه ای از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سیراب تر

عشق دیگر نیست این ‚ این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست

عشق چون در سینه ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد

این دگر من نیستم ‚ من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم

ای لبانم بوسه گاه بوسه ات
خیره چشمانم به راه بوسه ات

ای تشنج های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم

آه می خواهم که بشکافم ز هم
شادیم یکدم بیالاید به غم

آه می خواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم هایهای

این دل تنگ من و این دود عود ؟
در شبستان زخمه ها ی چنگ و رود ؟

این فضای خالی و پروازها ؟
این شب خاموش و این آوازها ؟

ای نگاهت لای لایی سحر بار
گاهواره کودکان بی قرار

ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شسته از من لرزه های اضطراب

خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیا های من

ای مرا با شعور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته

چون تب عشقم چنین افروختی
لا جرم شعرم به آتش سوختی



فروغ فرخزاد

به لطف می آمد از دور ,حریر آبی (سیمین بهبهانی)


به لطف می آمد از دور ,حریر آبی به تن داشت;
به دست یک شاخه زیتون ,به دیده صدها سخن داشت.

سلام کردم ,دویدم; به دست دستش گرفتم:
هنوز جنبش به رگها ,هنوز گرمی به تن داشت.

تو مرده ای ,آه [گفتم],به سالها پیش ,مادر!"
نه بوی کافور می داد ,نه بسته بر تن کفن داشت.

به شاخ زیتون نگاهم خزید; با خنده ای گفت:
نشان صلح است ,بستان" نگه فرا روی من داشت.

گرفتم و گفتم:"-آری ,نشان . . ." به ناگه سواری
رسید و ,دیدم که تیغی نهفته در پیرهن داشت !

به تیغ بر کند برگش که :هان !برگ ترکه یی نیست;
برای تعزیر نیکوست - که درد طاقت شکن داشت.

گشود خورجین و . . .آنجا-که ترکه را کرد پنهان-
کبوتری مرده را دیدم که گرد گردن رسن داشت!

به قهر می رفت مادر ;نگاه می کردم از پی:
به شیوه سوگواران ,حریر مشکی به تن داشت . . .



سیمین بهبهانی

تواز شهر غریب (اردلان سر فراز)


تو از شهر غریب بی نشونی اومدی
تو با اسب سفید مهربونی اومدی 

تو از دشت های دور وجاده های پر غبار 
برای هم صدایی هم زبونی اومدی

تو از راه می رسی ،‌ پر از گرد و غبار 
تمومه انتظار ، می آید همرات بهار 

چه خوبه دیدنت ، چه خوبه موندنت 
چه خوبه پاک کنم ، غبار رو از تنت 

غریب آشنا ، دوست دارم بیا 
منو همرات ببر ، به شهر قصه ها 

بگیر دست منو ، تو اون دستا 
چه خوبه سقفمون یکی باشه با هم 

بمونم منتظر تا برگردی پیشم
تو زندونم با تو ، من آزادام

ترانه سرا   اردلان سر فراز

همه اینو می دونن (حسین پناهی)


همه اینو می دونن
که بارون
همه چیز و کسمه
آدمی و بختشه
حالا دیگه وقتشه
که جوجه ها را بشمارم
چی دارم چی ندارم
بقاله برادرم
می رسونه به سرم
آخر پاییزه
حسابا لبریزه
یک و دو !‌ هوشم پرید
یه سیاه و یه سفید
جا جا جا
شکر خدا
شب و روزم بَسَمِه



حسین پناهی

بچه بودم ، فکر می کردم خدا هم شکل ماست(خدیجه پنجی)


بچه بودم ، فکر می کردم  خدا هم شکل ماست
شکل من ، تو ، ما ، همه ، او نیز موجودی دو پاست

در خیال کوچک خود ، فکر می کردم خدا
پیر مردی مهربان است و به دستش یک عصاست

یک کت و شلوار می پوشد  به رنگ قهوه ای
حال و روز جیب هایش هم  همیشه رو به راست

مثل آقا جان ، به چشمش ، عینکی دارد بزرگ
با کلاه و ساعتی کهنه  که زنجیرش طلاست

فکر می کردم که پیپش را مرتب می کشد
سرفه های او ، دلیل رعد و برق ابرهاست

گاه گاهی  نسخه می پیچد ، طبابت می کند
مادرم می گفت او  هر دردمندی را دواست

فکر می کردم که شب ها  ، روی یک تخت بزرگ
مثل آدم ها و من ، در خواب های خوش رهاست

چند سالی که گذشت از عمر ، من   فهمیده ام
او حسابش از تمام عالم و آدم جداست

مهربان تر از پدر ، مادر، شما ، آقابزرگ
او شبیه هیچ فردی نیست ، نه ، چون او خداست


 خدیخه پنجی

بچه بودم ، فکر می کردم خدا هم شکل ماست(خدیجه پنجی)


بچه بودم ، فکر می کردم  خدا هم شکل ماست
شکل من ، تو ، ما ، همه ، او نیز موجودی دو پاست

در خیال کوچک خود ، فکر می کردم خدا
پیر مردی مهربان است و به دستش یک عصاست

یک کت و شلوار می پوشد  به رنگ قهوه ای
حال و روز جیب هایش هم  همیشه رو به راست

مثل آقا جان ، به چشمش ، عینکی دارد بزرگ
با کلاه و ساعتی کهنه  که زنجیرش طلاست

فکر می کردم که پیپش را مرتب می کشد
سرفه های او ، دلیل رعد و برق ابرهاست

گاه گاهی  نسخه می پیچد ، طبابت می کند
مادرم می گفت او  هر دردمندی را دواست

فکر می کردم که شب ها  ، روی یک تخت بزرگ
مثل آدم ها و من ، در خواب های خوش رهاست

چند سالی که گذشت از عمر ، من   فهمیده ام
او حسابش از تمام عالم و آدم جداست

مهربان تر از پدر ، مادر، شما ، آقابزرگ
او شبیه هیچ فردی نیست ، نه ، چون او خداست


 خدیخه پنجی

سلام ای سال نو ای وامدار لحظه‌های (کیوان شاهبداغی)


 سلام ای سال نو
*
ای وامدار لحظه‌های روشن فردا
خداحافظ تو را ای کهنه‌سال، ای خاطرات شاد و نازیبا
سلام ای سبزی و آب زلال و سایه‌های بید
هلا ای آفتاب پاک و پر امید
خداحافظ تو را یلدا و شب‌های زمستانی
سلامم بر تو ای سالی، که می‌آیی
طراوت پیشه پاک اهورایی، بهار سبز رویایی
چه سرمستم، که می‌آیی
درودم بر تو ای فصل شکفتن
آشنای با طراوت، مهربان میلاد باریدن
خداوندا بگردان چون بهاران
حال من را، سوی آن حالی که می‌دانی
به جان سرو زیبا، سبز خواهم شد
بسان قاصدک‌ها، من رها از غصه خواهم شد
شما را حوض آبی
ابر بغض‌آلوده
ای زیبا کلام ناودان قصه‌گو
من دوست می‌دارم
سلام ای کوچه‌های شسته از باران
کنون ای مهربانان، یاد یاران، یاد یاران
خداحافظ ذغال روسیاه
افکار سرماخورده محبوس
گذر کردم، سیاووش گونه پروازی فراز آتش و
خرسند از پاکی
خدایا، کاسه تقدیر آوردم
و نجواگونه، قاشق می‌زنم تا صبح
عطا کن قسمت من را تو بهروزی
به قدر ظرف من، نه
قدر مهر چون تو معبودی
کریما، روزی‌ام را عاشقی فرما
خدایا، قطره اشکی عطایم کن
ببارم گاه گاهی، رو به درگاهی
خدایا سال‌ها و لحظه‌های رفته‌ام، رفتند
مرا اینک، تو سال و لحظه‌های با سعادت، هدیه‌ام فرما
به من آرامشی، مهری، عنایت کن
یقینی مرحمت فرما
بفهمم تا خدا، یک، یا خدا، باقی ست
و روحی، تا به پرواز آورد، این جسم خاکی را
خدایا، باور افسردگان را، چون بهاران، زندگانی ده
و روح خسته‌گان را هم، خروشی
جاودانی ده
کویری قلب تنهایان، به مهری، آبیاری کن
به کوی بی‌کسان، یک مهربانی، آشنایی را، تو راهی کن
هر آن کس را که با هجر عزیزی امتحان کردی
به یاد خاطراتش، عاشقانه زندگی کردن، تلافی کن
بکوبان با سرانگشتان مهری، کوبه درهای غربت را
بسوزان ریشه‌های سرد نفرت را
حبیبا، سال نو را
سال نور و عاشقی فرما
بزرگا، زندگی کردن، نشانم ده
و راه و رسم دل دادن، ستاندن، پیش پایم نه
به کامم لذت با هم نشستن، مهر ورزیدن عنایت کن
فهیم ارزش هر لحظه‌ام گردان
بدانم خنده در آیینه، بس زیباست
بفهمم بغض در آدینه، دست ماست
بخوانم با قناری‌ها، خدا این جاست
بجویم من خدایم، چون که حق زیباست
عزیزا هفت سین عیدمان را
سایه‌سار سبز سیمای سحرخیزان سرو اندیش ساعی،
مرحمت فرما
خدایا، باور تغییر را
این کیمیا درس بهاران را
در اعماق قلوبت یخ زده
گرم و شکوفا کن
تو خار هر کدورت را به گلبرگ گذشتی، بی‌اثر گردان
چکاوک را تو یاری کن
به آوازی، دل همسایه‌مان را، شاد گرداند
شقایق را
که دشت لخت و عریان، شعله پوشاند
به خوشبختی، نشان کوچه بن بست ما را ده
نشان مردم این شهر را، یاد بهار آور
خدایا،
در طلوع سال نو
آغاز راه سبز فرداها
تو قلب هر مسافر را
به نور معرفت
آگه به رمز و راز زیبای سفر فرما
بفهمان زندگی بی‌عشق، نازیباست
که قدر لحظه‌ها
در لحظه، ناپیداست



کیوان شاهبداغی

http://k1shahbodagh.blogfa.com/post/37

ای ساربان آهسته ران، کارام جانم می رود(سعدی)


ای ساربان آهسته ران، کارام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم، با دلستانم می رود

من مانده ام مهجور از او، بیچاره و رنجور ازو
گویی که نیشی دور ازو، در استخوانم میرود

گفتم به نیرنگ و فسون، پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی ماند که خون، بر آستانم می رود

محمل بدار ای ساروان، تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان، گویی روانم می رود

او می رود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم می رود

برگشت یار سرکشم، بگذشت عیش ناخوشم
چون مجمری پر آتشم، کز سر دخانم می رود

با آنهمه بیداد او، وین عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او، یا بر زبانم می رود

باز آی و بر چشم نشین، ای دلستان نازنین
کاشوب و فریاد از زمین، بر آسمانم می رود

شب تا سحر می نغنوم، واندرز کس می نشنوم
وین ره نه قاصد می روم، کز کف عنانم می رود

گفتم بگریم تا ابل، چون خر فرماند در گل
وین نیز نتوانم که دل، با کاروانم می رود

صبر از وصال یار من، برگشتن از دلدار من
گرچه نباشد کار کم، هر کار از آنم می رود

در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می رود

سعدی فغان از دست ما، لایق نبودی ای بی وفا
طاقت نمی آرم جفا، کار از فغانم می رود



شیخ اجل سعدی

دوست دارم شمع باشم تا که خود تنها بسوزم(حبیب الله چایچیان )


دوست دارم شمع باشم تا که خود تنها بسوزم
بر سر بالینت امشب از غم فردا بسوزم

دوست دارم هاله باشم روی ماهت را ببوسم
تا شوم پروانه از شوق تو بی پروا بسوزم

دوست دارم ماه باشم تا سحر بیدار باشم
تا چو مشعل بر سر راهت در این صحرا بسوزم

دوست دارم سایه باشم تا در آغوشم بخوابی
چشم دوزم بر جمالت، زان رخ گیرا بسوزم

دوست  دارم لاله باشم بر سر راهت نشینم
تا نهی پا بر سرم از شوق سر تا پا بسوزم

دوست دارم خال باشم بر رخ مهر آفرینت
از لبت آتش بگیرم تا جهانی را بسوزم

دوست دارم خار باشم دامن وصلت بگیرم
 تا زمهر آتشینت ای گل زهرا بسوزم

دوست دارم ژاله باشم من به خاک پایت افتم
تا چو گل شاداب باشی و من از گرما بسوزم

دوست دارم خادمت باشم کنم دربانیت را
دل نهم در بوسه عشقت شها! یکجا بسوزم

دوست دارم اشک ریزم تا مگر از اشک چشمم
تو شوی سیراب و من خود جای آن لبها بسوزم

دوست دارم کام عطشان تو را سیراب سازم
گرچه خود از تشنه ناکی بر لب دریا بسوزم

دوست دارم دستم افتد تا مگر دستم بگیری
لحظه ای پیشم نشینی، تا سپند آسا بسوزم


حبیب الله چایچیان)(متخلص به حسان) 

چند رباعی از خلیل صفر بیگی


طفلک پســــــرم باز مجابش کردم

*

طفلک پســــــرم باز مجابش کردم
بی شام به زور قصه خوابش کردم
ناگاه کبوتری به خوابش آمد
ناچار گرفتم و کبابش کردم

***
ای کاش تو رودخانه باشی تا من...
هر روز تمــــام قطره هایت را من...
من نیز سفال کوچکی باشم که
یک روز شراب اگر بنوشی با من
 
***
بد جور به هـــــم ریخته و ترسیده
مادر که دوباره خواب شومی دیده
از بهت و سکوت پدرم می ترسم
ما گاو نداریـــــــم ولـــــــی زاییده

***
من با تو چقدر ساده رفتم بر باد
تو نام مرا چـــــه زود بردی از یاد
من حبه ی قند کوچکی بودم که
از دست تو در پیاله ی چای افتاد
 
***
در جام سرم شراب انداخته اند
یک گوشه مرا خراب انداخته اند
من در بلمــی در وسط اقیانوس
پاروی مــــــرا در آب انداخته اند

***
برخوان خدا که سهم شیخ و شاه است
نانی است که اندازه ی قرص ماه است
سنگک نه که روی سفره مان سنگ گذاشت
دستـی کـــــه همیشه خـــــدا کـوتـــاه است

***
طفلک پســــــرم باز مجابش کردم
بی شام به زور قصه خوابش کردم
ناگاه کبوتری به خوابش آمد
ناچار گرفتم و کبابش کردم

***
مانند همیشه چشمهایـــم به در است
بر سفره ی ما جگر نه خون جگر است
ته مانده ی سفره ی شما را آورد
آری پدرم مورچه ی کارگـــر است


 خلیل صفر بیگی

خورشید گلِ روی ترا میبوسد(پرویز رهگذر)

 

خورشید گلِ روی ترا میبوسد
باران لبِ خوشبوی ترا میبوسد
امروز که با باد حسودی کردم
دیدیم بخدا موی ترا میبوسد
**
امشب که خیالات ترا لمسیدم
از ماه جهان حال ترا پرسیدم
شب بوی ترا شال تو آورد به من
محسوس شدی شال ترا بوسیدم
**
بگذار که عمری به خیالم باشی
یکدانه ترین و بی مثالم باشی
پرواز کنم شب به هوای عشقت
من مرغ تو ام تو پر و بالم باشی
**
باخویش دو چند مهربانی کردم
با بلبل مست همزبانی کردم
شب بود و او بود و ماه بالای سرم
امشب چقدر ترانه خوانی کردم
**
پرویز رهگذر

Parwiz Rahguzar‎‏

 

به اندازه ای ملتهب است ، که نمی شود(زبیده حسینی)

 

به اندازه ای ملتهب است ، که نمی شود ریختن را کتمان کرد
می ریزد بر شانه و بر گوش می نشاند تاریخ ِ اندوه را
می ریزد و بر می گردد به مبدأ
نمی شود ، از نوری که از چشمهایش رفته سوال کرد :
آیا ما رفتگان ِ از دست ، خورشید بوده ایم ؟
انکارِ کابوس در شب ِ عریان، ابتدای کهنسالی ست
درختی ایستاده روبه رویش و باد را ورق می زند
خانه را ورق می زند
برجستگی ها را می بلعد و بر حافظه می ایستد
قاب عکس ها ، نماد صبح اند ، نهاد ِآنکه رفته ست 
خم شده ای بر خانه 
خم بر ایستادن و گذر از انتها
وقتی که بر کودکی ها می نشینم ، تو آنجایی
با دهانی که تهی نمی شود ، آنجایی
آن جا که من با درخت ها بزرگ شده ام / با گل ها هَرَس 
با پرنده ها به اوج رفته ام / با دردها به خواب
نمی شود از فرودها دست بکشی و تکرار نشوی 
می آیم 
و دهان را به صفحات بعد می برم



زبیده حسینی
مهر 95

تا به کی باید نشست تابه کی باید شکست(بهرام شمس)

 

تا به کی

تا به کی باید نشست تابه کی باید شکست
تا به کی درب را به روی باغ سبز باید ببست

تا به کی بیحاصلی در امتداد روز و شب
تا به کی در پیش روی آیینه باید نشست

تا به کی در عمق تنهایی خویش فریاد شد
لحظه ها با نفرت بیهودگی از هم گسست

.تا به کی با رنج و درد هم سو شدن
آه سرد از تنگ سینه جای عشق باید بجست

بی هدف در کوچه ذهن شلوغ پرسه زدن
قلب رنجور را به زخم مردمان باید بخست

تا به کی در حسرت بیچارگی نالان شدن 
تا به کی باید شکست تا به کی باید نشست

 

بهرام شمس

نه دردلم زکسی کینه و غباری بود(رضا افضلی )


ودیعه
**
نه دردلم زکسی کینه و غباری بود
نه حیله ام به نهان یا که آشکاری بود

به رسم و راه محبت بسی وفا کردم
نه در زبان نگاهم گزندِ یاری بود

اگر به خواب و به رویا کسی ز من رنجید
خیال هم به دلم شعله های ناری بود

شکنج ابروی یاران شکنجه بود مرا
ولی ز خندۀ لب ها دلم بهاری بود

هماره ارج نهادم به حُرمت انسان
چه آن که اهل قلم یا که کسب و کاری بود

زمان گذشت و گذشت و به ناگهان دیدم
به دست پا ورُخم هردمی شیاری بود

چه روز ها و چه شب ها سرودم از هستی
که هر سروده به الوان روزگاری بود

به صدق دل چو نشستم به صید ماهی شعر
به تور روشن اندیشه ام شکاری بود

به گاه تازه جوانی، بسی غزل گفتم
که جای جای غزل ها نشان یاری بود

گهی ز کوخ سرودم گهی ز کاخ غنی
که روی دوش ستم دیدگان سواری بود

هنوز سر ننهاده به بستر خاکی 
نهم به دفترخود هرچه یادگاری بود

دوبیت آورم از فخر بانوان «پروین»
که خالق سخن نغز وماندگاری بود

:«من این ودیعه به دست زمانه می‌سپرم
زمانه زرگر و نقاد هوشیاری بود

سیاه کرد مس و روی را به کورهٔ وقت
نگاه داشت، به هرجا زر عیاری بود»


رضا افضلی 
مشهد: پنجشنبه بیست و نهم مهرماه ۱۳۹۵

 

 

صدای مرا نخواهی شنید (مظاهر شهامت)

صدای مرا نخواهی شنید 
صدای واژه ها را 
صدای نوشتن 
کاغذ
تکان زبان 
لب ...
همه واژه ها در تو 
با هم به صدا در آمده است 
سمکوب اسبان وحشی 
رهیده از حصار تاریخ 
دوری کن از چشم های عمیق
اسبی که در نقاشی رام می شود 
رد می گذارد بر برف 
اما شیهه نمی کشد !


مظاهر شهامت

و خدا خودش شاهد است(نیکى فیروزکوهی)

و خدا خودش شاهد است ..... .
که چگونه آسمان
برای شکستِ پرنده‌ای در پرواز می‌‌گرید
که چگونه سکوتی پر وهم
گلوی عاشقی را خاموش می‌کند
که چگونه نفس
دغدغه ی هوای خانه را دارد
که چگونه یک صبحِ زود, فریاد می‌ زنی
آی‌ عشق لعنتی
در سینه‌ام بمیر ....
در سینه‌ام بمیر ...
.
.


نیکى فیروزکوهی
با من برقص /نشر شانى

منم آن عاشق عشقت که جز این کار ندارم(مولوی )


منم آن عاشق عشقت که جز این کار ندارم
که بر آن کس که نه عاشق به جز انکار ندارم

دل غیر تو نجویم سوی غیر تو نپویم
گل هر باغ نبویم سر هر خار ندارم

به تو آوردم ایمان دل من گشت مسلمان
به تو دل گفت که ای جان چو تو دلدار ندارم

چو تویی چشم و زبانم دو نبینم دو نخوانم
جز یک جان که تویی آن به کس اقرار ندارم

چو من از شهد تو نوشم ز چه رو سرکه فروشم
جهت رزق چه کوشم نه که ادرار ندارم

ز شکربوره سلطان نه ز مهمانی شیطان
بخورم سیر بر این خوان سر ناهار ندارم

نخورم غم نخورم غم ز ریاضت نزنم دم
رخ چون زر بنگر گر زر بسیار ندارم

نخورد خسرو دل غم مگر الا غم شیرین
به چه دل غم خورم آخر دل غمخوار ندارم

پی هر خایف و ایمن کنمی شرح ولیکن
ز سخن گفتن باطن دل گفتار ندارم

تو که بی‌داغ جنونی خبری گوی که چونی
که من از چون و چگونه دگر آثار ندارم

چو ز تبریز برآمد مه شمس الحق و دینم
سر این ماه شبستان سپهدار ندارم


حضرت مولوی 
http://ganjoor.net/moulavi/shams/ghazalsh/sh1610/

می رسد از ره نسیم نوبهار (سید احسان طباطبایی)

می رسد از ره نسیم نوبهار 
می کند نجوا به گوش روزگار

می نماید چهره خودرا به یار 
تا کند روح و روانش بی قرار

سردی و سستی گذارد روزگار
می ز جام غنچه نوشد صد هزار

جان هستی سرخوش ومست از بهار 
می رسد بار دگر عاشق به یار

ما همه عاشق ز لطف کردگار 
وطی جان می کند عزم دیار

می کند مدهوش جان خود نثار 
تا بگیرد در بر جانان قرار


سید احسان طباطبایی

هر کسی گمگشته ای دارد(دکتر علی شریعتی)

هرکسی گمشده ای دارد،

و خدا گمشده ای داشت.

هرکسی دوتاست،

و خدا یکی بود.

و یکی چگونه می توانست باشد؟

هرکسی به اندازه ای که احساسش می کنند، هست،

و خدا کسی که احساسش کند، نداشت.

عظمت ها همواره در جستجوی چشمی است که آن را ببیند.

خوبی ها همواره نگران که آن را بفهمند.

و زیبایی همواره تشنه ی دلی است که به او عشق ورزد.

و قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد.

و غرور در جستجوی غروری است که ان را بشکند.

و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پر اقتدار و مغرور،

امّا کسی نداشت.

و خدا آفریدگار بود و چگونه می توانست نیافریند.

زمین را گسترد و آسمان ها را بر کشید.

کوه ها برخاستند و رودها سرازیر شدند و دریاها آغوش گشودند.

و طوفان ها برخاست و صاعقه ها درگرفت.

و باران ها و باران ها و باران ها.

“در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود“.

و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود.

و با نبودن چگونه توانستن بود؟

و خدا بود و با او اعدام بود.

و عدم گوش نداشت.

حرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود، نمی گوییم.

و حرف هایی هست برای نگفتن،

حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند.

و سرمایه ی هرکسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد.

حرف های بی قرار و طاقت فرسا

که همچون زبانه های بی تاب آتشند.

کلماتش هریک انفجاری را در دل به بند کشیده اند.

اینان در جستجوی مخاطب خویشند.

اگر یافتند آرام می گیرند

و اگر نیافتند ، روح را از درون به آتش می کشند.

و خدا برای نگفتن، حرف های بسیار داشت.

درونش از آن ها سرشار بود.

و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟

و خدا بود و عدم.

جز خدا هیچ نبود.

در نبودن، نتوانستن بود.

با نبودن، نتوان بودن.

و خدا تنها بود.

هرکسی گمشده ای دارد.

و خدا گمشده ای داشت.

 

 

دکتر علی شریعتی

http://delsh0degan.blogfa.com/post/297

ما ، دو دیوار بلند کوچه ای تنگیم (فرخ تمیمی)

ما ، دو دیواریم .
ما ، دو دیوار بلند کوچه ای تنگیم .
دست معماری که شاید نام آن تقدیر - یا هر چیز دیگر بود -
خشت روزان جوانی را
روی هم می چید و می خندید .

قلب های نوجوان ما
در گل هر خشت می نالید .

ما ، دو دیواریم .
سال های سال
روزها ، شبها
رهگذرهای شتابان را به کار خویش می بینم ،
رهگذرهایی که سر در گوش هم دارند .
رهگذرهایی که تنهایند و تنهایند .

ما ، دو دیواریم و در ما پلک هر در ، بسته ی جاوید
تا نسیم گفتگویی از نهفت کوچه می خیزد
پلک درها ، با خیال دست پنهان نوازشگر
نرم می لرزد

دست پنهان نوازشگر ، ولی افسوس
پلک درها را به رؤیای گشایش گرم می دارد .
لحظه ها و پلک ها چون سرب .

ما ، دو دیواریم .
ما کنار خویش و دور از خویش می میریم .
ما اسیر پنجه ی معمار تقدیریم .

 

 

فرخ تمیمی

http://delsh0degan.blogfa.com/category/7

گیرم بهار نیایداین انتخاب مرا شاد می کند(نصرت رحمانی)

گیرم بهار نیاید
این انتخاب مرا شاد می کند
بیهوده مردن
تابوت خالی یاران را
در پهنه ی نبرد به خک سپردن
گیرم بهار نیاید
با من مپیچ که تلخم
گیرم که ابر نبارد
با من ببار که اشکم
آنجا
در معبر سیاه
کسی نعره می کشید
خیانت
بر ما دریغ روزن هر گوش بسته بود
در انزوای چشم شهیدان
شب لرد بسته بود
اما بهار نیامد
و پهنه ی نبرد
در انتظار قطره خونی هلک شد
گیرم بهار نیاید
این انتخاب مرا شاد می کند
بیهوده ماندن
در سوگواری یاران نیمه راه
مرثیه خواندن
اما اگر بهار نیاید ؟
با من مپیچ که تلخم
گیرم که ابر نبارد
با من مبار که اشکم
ای درد ، اگر بهار نیاید ؟
همدرد ، اگر که ابر نبارد ؟
از گور ما چگونه توان رویید
مردانگی و عشق
بر سنگ گور ما
چگونه توان سود آسمان
انگشتهای نازک خود را به افتخار ؟
ب اینکه یاس در رکاب من و کینه یار توست
همدرد ، من را خموش کن
من را فریب ده
با من بگوی که
در این فراحنک
یک مرد زمزمه خواهد کرد
در انزوای خویش که آنها
در قحط سالی شوم
با عشق زیستند
و با شمشیر
بر خک ریختند
ای وای ، اگر بهار نیاید
ای وار اگر که ابر نبارد
من را فریب باش
آرام کن
با من مبار که خونم
ای پک ، ای شریف
همدرد ، هم سرشت

 

 

نصرت رحمانی

http://forum.gigadl.net/showthread.php/3463

درختانی را از خواب بیرون می آورم(احمد رضا احمدی)

درختانی را از خواب بیرون می آورم
درختانی را در آگاهی کامل از روز
در چشمان تو گم می کنم
 توکه
 با همه ی فقر و سفره بی نان
 در کنارم نشسته ای
 لبخند برلب داری
در چهر جهت اصلی
 چهار گل رازقی کاشته ای
عطر رازقی ما را درخشان
مملو از قضاوتی زودگذر به شب می سپارد
همه چیز را دیده ایم
تجربه های سنگین ما
 ما را پاداش می دهد
 که آرام گریه کنیم
مردم گریز
 نشانی خانه خویش را گم کرده ایم
لطف بنفشه را می دانیم
اما دیگر بنفشه را هم نگاه نمی کنیم
ما نمی دانیم
شاید در کنار بنفشه
دشنه ای را به خاک سپرد باشند
باید گریست
باید خاموش و تار
به پایان هفته خیره شد
شاید باران
 ما
من و تو
چتر را در یک روز بارانی
در یک مغازه که به تماشای
گلهای مصنوعی
رفته بودیم
 گم کردیم

 

  

احمد رضا احمدی

http://omidmanochehrian.blogfa.com/page/aaaaaaa.aspx

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد(دکتر علی شریعتی)

 

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت

ولی بسیار مشتاقم
که از خاک گلویم سو تکی سازد

گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی

دم گرم خوشش را بر گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد

بدین سان بکشند در من
سکوت مرگبار م را.


دکتر علی شریعتی

امشب به قصه ی دل من گوش می کنی (هوشنگ ابتهاج)

 

لب خاموش


امشب به قصه ی دل من گوش می کنی
 فردا مرا چو قصه فراموش می کنی

 این در همیشه در صدف روزگار نیست
 می گویمت ولی توکجا گوش می کنی

 دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت
 ای ماه با که دست در آغوش می کنی

در ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست
 هشیار و مست را همه مدهوش می کنی

 می جوش می زند به دل خم بیا ببین
 یادی اگر ز خون سیاووش می کنی

 گر گوش می کنی سخنی خوش بگویمت
 بهتر ز گوهری که تو در گوش می کنی

 جام جهان ز خون دل عاشقان پر است
 حرمت نگاه دار اگرش نوش می کنی

سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع
زین داستان که با لب خاموش می کنی

 

 هوشنگ ابتهاج

امشب به قصه ی دل من گوش می کنی (هوشنگ ابتهاج)

لب خاموش


امشب به قصه ی دل من گوش می کنی
 فردا مرا چو قصه فراموش می کنی

 این در همیشه در صدف روزگار نیست
 می گویمت ولی توکجا گوش می کنی

 دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت
 ای ماه با که دست در آغوش می کنی

در ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست
 هشیار و مست را همه مدهوش می کنی

 می جوش می زند به دل خم بیا ببین
 یادی اگر ز خون سیاووش می کنی

 گر گوش می کنی سخنی خوش بگویمت
 بهتر ز گوهری که تو در گوش می کنی

 جام جهان ز خون دل عاشقان پر است
 حرمت نگاه دار اگرش نوش می کنی

سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع
زین داستان که با لب خاموش می کنی

 

 

هوشنگ ابتهاج

نوبت آمد، می­نوازد نوبتی، ناقوسمان(حسین منزوی )


نوبت آمد، می­نوازد نوبتی، ناقوسمان
تا بگیرد رودهامان راهِ اُقیانوسمان

آذرخشی بود و غرّید و درخشید و گذشت
بانگِ نوشانوشمان و برقِ بوسابوسمان

ما نشانِ خود، رقم بر دفترِ دل­ها زدیم
آشنایی ناممان و عاشقی ناموسمان

چشم­هایِ کینه­ور هم، معنیِ دیگر نیافت
زِ ابتدا تا انتها، جُز مهر، در قاموسمان

عشقمان چتری گشود و بست و رفت و مانده است
لایِ دفترهایِ عاشق­ها پرِ طاووسمان

کُشته می­شد باز از بادِ اَجل، حتّا اگر
شعله­یِ خورشید روشن بود، در فانوسمان

کرد، بخلِ سرنوشت از نوشدارویی، دریغ
فرصتِ ماندن نداد، اینبار هم، کاووسمان

یک به بک یارانِ غار، از دست رفتند و هنوز
حُکم می­راند به مرگ­آباد، دقیانوسمان

قصّه­ی گنگ و کر و ما و جهان می­بود، اگر
از قفس می­شد رها، هم، ناله­یِ محبوسمان

گیرم از رویایِ آخر، ساحتِ آرامش است
کو، ولی، یارایِ خواب از وحشتِ کابوسمان؟

« قافیه زنگِ کلام است.» آری اکنون بشنوید:
زنگِ حسرت می­زند، در قافیه، افسوسمان.

  

حسین  منزوی

http://forum.parsiking.com/showthread.php?p=260310

چنانکه دست گدایی شبانه می لرزد(میلاد عرفان پور)

چنانکه دست گدایی شبانه می لرزد
دلم برای تو ای بی نشانه می لرزد

هنوز کوچه به کوچه ،حکایت از مردی ست
که دستِ بسته ی او عاشقانه می لرزد

چه رفته است به دیوار و در که تا امروز
به نام تو در و دیوار خانه می لرزد

چه دیده در که پیاپی به سینه می کوبد؟
چه کرده شعله که با هر زبانه می لرزد؟

هنوز از آنچه گذشته است بر در و دیوار
به خانه  چند دلِ کودکانه می لرزد

دگر نشان مزار تو را نخواهم خواست
که در جواب، زمین و زمانه می لرزد

 ز من شکیب مجو ، کوه صبر اگر باشم
همین که نام تو آرند شانه می لرزد

 

 

میلاد عرفان پور

http://ayateghamzeh.persianblog.ir/1389/2/

یه آشنا با لهجه ملیحش(حمید هنر جو)

 

یه آشنا با لهجه ملیحش
منو صدا می زنه تا ضریحش

تو صحن پاک و فوج یاکریمش
هزار هزار دل یتیم ، مقیمش

بازم داره دریا تلاطم می شه
دلم تو سیل جمعیت گم می شه
 
آهای آهای ! کبوترای گنبد
شما بگین ، خودش منو صدا زد ؟

اینجا بوی غریبی گل می آد
بوی رضا ، بوی توسل می آد

اینجا فرشته ها یه حسی دارن
سر روی شونه های هم می ذارن

بس که ستاره تو حرم می باره
آیینه هم روشنی کم می آره

من اینجا عاشقی رو یاد گرفتم
نشونی از امام جواد گرفتم

شب که می شه ، یه آسمون ستاره
تسبیح عاشقا می شه دوباره

عاشقا که ماهو طواف می کنن
دیوای روسیاه غلاف می کنن

نسیم مهرش ، انتها نداره
کوچه بی نسیم ، صفا نداره

رو زخم عاشقاش که دس می کشه
دنیا تو روشنی نفس می کشه

بذار بگم راز شقایق اینه
آی آدما! دنیای عاشق اینه

این که شقایق ، دل پرخون داره
داغ مسافر خراسون داره ...

الهی زائر چشات شه این دل
اگه قبول کنی ، فدات شه این دل

هرکی دلش با تو باشه یه چیکه
تو آینه کاری حرم ، شریکه

مشهد تو یه آسمون حضوره
تبسم خدا تو قاب نوره

شمیم توس و عطر قائناته
مشهد تو سینه کائناته

با دست خالی اومدم ، کرم کن!
دل منو کبوتر حرم کن !

خدا می دونه برهوته شعرم
پر از خجالت سکوته شعرم ...

 

 حمید هنر جو

http://yadolahy.persianblog.ir/page/ho1

دوازده بند محتشم کاشانی

 دوازده بند محتشم کاشانی

 

 

باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است

این صبح تیره باز دمید از کجا کزو
کار جهان و خلق جهان جمله درهم است

گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامی ذرات عالم است

گرخوانمش قیامت دنیا بعید نیست
این رستخیز عام که نامش محرم است

در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است

جن و ملک بر آدمیان نوحه می کنند
گویا عزای اشرف اولاد آدم است

خورشید آسمان و زمین، نور مشرقین
پرورده ی کنار رسول خدا، حسین

****

کشتی شکست خورده ی طوفان کربلا
در خاک و خون طپیده میدان کربلا

گر چشم روزگار به رو زار می گریست
خون می گذشت از سر ایوان کربلا

نگرفت دست دهر گلابیبه غیر اشک
زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا

از آب هم مضایقه کردندکوفیان
خوش داشتند حرمت مهمان کربلا

بودند دیو و دد همه سیراب ومی مکند
خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا

زان تشنگان هنوز به عیوق می رسد
فریاد العطش ز بیابان کربلا

آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم
کردند رو به خیمه ی سلطان کربلا

آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد
کز خوف خصم در حرم افغان بلندشد

****

کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی
وین خرگه بلند ستون  بیستون شدی

کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه
سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی

کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بیت
یک شعله ی برق خرمن گردون دون شدی

کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان
سیماب وار گوی زمین بی سکون شدی

کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک
جان جهانیان همه از تن برون شدی

کاش آن زمانکه کشتی آل نبی شکست
عالم تمام غرقه دریای خون شدی

آن انتقام گر نفتادی به روزحشر
با این عمل معامله ی دهر چون شدی

آل نبی چو دست تظلم  برآورند
ارکان عرش را به تلاطم درآورند

*****

بر خوان غم چو عالمیان را صلا زدند
اول صلا به سلسله ی انبیا زدند

نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید
زان ضربتی که بر سر شیرخدا زدند

آن در که جبرئیل امین بود خادمش
اهل ستم به پهلوی خیرالنسا زدند

بس آتشی ز اخگر الماس ریزه ها
افروختند و در حسن مجتبی زدند

وآنگه سرادقی که ملک مجرمش نبود
کندند از مدینه و در کربلا زدند

وز تیشه ی ستیزه درآن دشت کوفیان
بس نخل ها ز گلشن آل عبا زدند

پس ضربتی کزان جگر مصطفی درید
بر حلق تشنه ی خلف مرتضی زدند

اهل حرم دریده گریبان، گشوده مو
فریاد بر در ِ  حرم کبریا زدند

روح الامین نهاده به زانو سر حجاب
تاریک شد ز دیدن آن چشم آفتاب

*****

چون خون ز حلق تشنه ی او بر زمین رسید
جوش از زمین به ذروه عرش برین رسید

نزدیک شد که خانه ی ایمان شود خراب
از بس شکست ها که به ارکان دین رسید

نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند
طوفان به آسمان ز غبار زمین رسید

باد آن غبار چون به مزار نبی رساند
گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید

یکباره جامه در خم گردون به نیل زد
چون این خبر به عیسی گردون نشین رسید

پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش
از انبیا به حضرت روح الامین رسید

کرد این خیال وهم غلط کار کان غبار
تا دامن جلال جهان آفرین رسید

هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال
او در دلست و هیچ دلی نیست بی ملال

****

ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند
یک باره بر جریده ی رحمت قلم زنند

ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر
دارند شرم  کز گنه خلق دم زنند

دست عتاب حق به در آید ز آستین
چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند

آه از دمی که باکفن خون چکان ز خاک
آل علی چو شعله ی آتش علم زنند

فریاد از آن زمان که جوانان اهل بیت
گلگون کفن به عرصه ی محشر قدم زنند

جمعی که زد به هم صفشان شور کربلا
در حشر صف زنان صف محشر به هم زنند

از صاحب حرم چه توقع کنند باز
آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند

پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل
شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل

****

روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار
خورشید سربرهنه برآمد ز کوهسار

موجی به جنبش آمد و برخاست کوه
ابری به بارش آمد وبگریست زار زار

گفتی تمام زلزله شد خاک مطمئن
گفتی فتاد از حرکت چرخ بی‌قرار

عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر
افتاد در گمان که قیامت شدآشکار

آن خیمه‌ای که گیسوی حورش طناب بود
شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار

جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل
گشتند بی‌عماری محمل شتر سوار

با آنکه سر زد آن عمل از امت نبی
روح‌الامین ز روح نبی گشت شرمسار

وانگه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد
نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد

****

بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد
شور و نشور واهمه را در گمان فتاد

هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند
هم گریه بر ملائک هفت آسمان فتاد

هرجا که بود آهویی از دشت پا کشید
هرجا که بود طایری از آشیان فتاد

شد وحشتی که شور قیامت به باد رفت
چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد

هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد
بر زخم های کاری تیغ و سنان فتاد

ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان
بر پیکر شریف امام زمان فتاد

بی اختیار نعره ی هذا حسین زود
سر زد چنانکه آتش ازو در جهان فتاد

پس با زبان پر گله آن بضعةالرسول
رو در مدینه کرد که یا ایهاالرسول

****

این کشته ی فتاده به هامون حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون حسین توست

این نخل تر کز آتش جانسوز تشنگی
دود از زمین رسانده به گردون حسین توست

این ماهی فتاده به دریای خون که هست
زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست

این غرقه محیط شهادت که روی دشت
از موج خون او شده گلگون حسین توست

این خشک لب فتاده دور از لب فرات
کز خون او زمین شده جیحون حسین توست

این شاه کم سپاه که باخیل اشگ و آه
خرگاه زین جهان زده بیرون حسین توست

این قالب طپان که چنین مانده بر زمین
شاه شهید ناشده مدفون حسین توست

چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد
وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد

****

کای مونس شکسته دلان حال ماببین
ما را غریب و بی کس و بی آشنا ببین

اولاد خویش را که شفیعان محشرند
در ورطه ی عقوبت اهل جفا ببین

در خلد بر حجاب دو کون آستین فشان
واندر جهان مصیبت ما بر ملا ببین

نی ورا چو ابر خروشان به کربلا
طغیان سیل فتنه و موج بلاببین

تن های کشتگان همه در خاک و خون نگر
سرهای سروران همه بر نیزه هاببین

آن سر که بود بر سر دوش نبی مدام
یک نیزه اش ز دوش مخالف جدا ببین

آن تن که بود پرورشش در کنار تو
غلطان به خاک معرکه ی کربلا ببین

یا بضعةالرسول ز ابن زیاد داد
کو خاک اهل بیت رسالت به باد داد

****

خاموش محتشم که دلسنگ آب شد
بنیاد صبر و خانه ی طاقت خراب شد

خاموش محتشم که ازین حرف سوزناک
مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد

خاموش محتشم که ازین شعر خون چکان
در دیده ی اشگ مستمعان خوناب شد

خاموش محتشم که ازین نظم گریه خیز
روی زمین به اشک جگرگون کباب شد

خاموش محتشم که فلک بس که خون گریست
دریا هزار مرتبه گلگون حباب شد

خاموش محتشم که بسوز تو آفتاب
از آه سرد ماتمیان ماهتاب شد

خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین
جبریل را ز روی پیامبر حجاب شد

تا چرخ سفله بود خطایی چنین نکرد
بر هیچ آفریده جفایی چنین نکرد

****

ای چرخ غافلی که چه بیداد کرده ای
وز کین چه ها درین ستم آباد کرده ای

بر طعنت این بس است که با عترت رسول
بیداد کرده خصم و تو امداد کرده ای

ای زاده زیاد نکرده است هیچگه
نمرود این عمل که تو شداد کرده ای

کام یزید داده ای از کشتن حسین
بنگر که را به قتل که دلشاد کرده ای

بهر خسی که بار درخت شقاوتست
درباغ دین چه با گل و شمشاد کرده ای

با دشمنان دین نتوان کرد آن چه تو
با مصطفی و حیدر و اولاد کرده ای

حلقی که سوده لعل لب خود نبی بر آن
آزرده اش به خنجر بیداد کرده ای

ترسم تو را دمی که به محشر برآورند
از آتش تو دود به محشردرآورند

 

 

دوازده بند محتشم کاشانی

http://www.tathira.com/Detail-vizhe.aspx?code=56&code-vizhe=5