گرگ هاری شده ام
هرزه پوی و دله دو
شب در این دشت زمستان زده ی بی همه چیز،
میدوم، برده ز هر باد گرو.
چشمهایم چو دو کانون شرار،
صف تاریکی شب را شکند، همه بی رحمی و فرمان فرار.
گرگ هاری شده ام، خون مرا ظلمت زهر
کرده چون شعله ی چشم تو سیاه.
تو چه آسوده و بیباک خرامی به برم!
آه، می ترسم، آه
آه می ترسم از آن لحظه ی پر لذت و شوق،
که تو خود را نگری،
مانده نومید ز هر گونه دفاع،
زیر چنگ خشن وحشی و خونخوار منی.
پوپکم! آهوکم!
چه نشستی غافل!
کز گزندم نرهی، گرچه پرستار منی.
پس از این دره ی ژرف،
جای خمیازه ی جادو شده ی غار سیاه،
پشت آن قله ی پوشیده ز برف،
نیست چیزی، خبری.
ورترا گفتم چیز دگری هست، نبود
جز فریب دگری.
من از این غفلت معصوم تو، ای شعله ی پاک!
بیشتر سوزم و دندان بجگر می فشرم.
منشین با من، با من منشین،
تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم؟
تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من،
چه جنونی، چه نیازی، چه غمی است؟
یا نگاه تو که پر عصمت و ناز،
بر من افتد چه عذاب و ستمی ست.
دردم این نیست ولی،
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی خویشتنم.
پوپکم! آهوکم !
تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم.
مگرم سوی تو راهی باشد،
ــ چون فروغ نگهت ــ
ورنه دیگر به چه کار آیم من
بیتو؟ ــ چون مرده ی چشم سیهت ــ
منشین اما با من، منشین.
تکیه بر من مکن، ای پرده ی طناز حریر!
که شراری شده ام.
پوپکم! آهوکم!
گرگ هاری شده ام...
مهدی اخوان ثالث