خدا یا طول و عرض عالمت را
توانی در دل موری کشیدن
نه وسعت در درون مور آری
نه از عالم سر موئی بریدن
عمومکوهها از شرق تا مغرب
توانی درصدف جمع آوریدن
تو بتوانی که در یک طرفة العین
زمین و آسمانی آقریدن
تو دادی بر نخیلاتو نباتات
به حکمت باد را حکم وزیدن
بناها در ازل محکم تو کردی
عقوبت در رهت باید کشیدن
تفاوت در بنی انس و بنی جان
معین گشت در دیدن ندیدن
نهال فتنه در دلها تو کشتی
در آغاز خلایق آفریدن
هرآنتخمیکه دهقانی بکارد
زمین و آسمان آرد شخیدن
کسی گر تخم جو در کار دارد
ز جو گندم نباید بدرویدن
تو در روز ازل آغاز کردی
عقوبت در ابد بایست دیدن؟
تو گر خلقتنمودیبهر طاعت
چرا بایست شیطان آفریدن
سخنبسیار باشدجرئتمنیست
نفس از ترس نتوانم کشیدن
ندارم اعتقادی یک سر موی
کلام زاهد نادان شنیدن
کلام عارف دانا قبول است
که گوهر از صدف باید خریدن
اگر اصرار آرم ترسم از آن
که غیظ آری و نتوانم جهیدن
کنی در کارها گر سخت گیری
کمان سخت را نتوان کشیدن
ندانم در قیامت کار چونست
چو در پایحسابخود رسیدن
اگر میخواستی کاینها نپرسم
مرا بایست حیوان آفریدن
اگر در حشر سازم با تو دعوا
زبان را باید از کامم کشیدن؟
اگر آن دم زبان از من نگیری
نیمعاجز من از گفت و شنیدن
و گرگیری زبانم دونعدل است
چرا بایست عدلی آفریدن
اگر آندمخودتباشیمحال است
خیالی را ز من باید شنیدن
اگر با غیر خود وا میگذاری
چرا بیهوده ام باید دویدن
بفرما تا سوی دوزخ برندم
چهمصرفدارد اینگفت و شنیدن
ولی برعدل و احسانت نزیبد
به جای خویش غیری را گزیدن
نباشد کار عقبی همچو دنیا
به زور و رشوه نتوان کار دیدن
فریق کارها در گردن توست
بهغیر از ما توخودخواهی رسیدن
ولیبر بنده جرمینیستلازم
تو خود میخواستیاسباب چیدن
تو دادی رخنه در قلب بشر را
فن ابلیس را بهر تنیدن
هویرا با هوس الفتتو دادی
برای لذت شهوت چشیدن
نمودی تار رگها پر ز شهوت
برای رغبت بیرون کشیدن
شکمها را حریصطعمه کردن
شب و روز از پینعمت دویدن
نمیداند حلالی یا حرامی
همیخواهد بهجوفخود کشیدن
تقاضا می کند دائم سگ نفس
درونم را ز هم خواهد دریدن
به گوشم قوت مسموع و سامع
بسازد نغمهی بربط شنیدن
به جانم رشتهی لهو و لعب را
توانم دادی از لذت چشیدن
همه جور من از بلغاریان است
کزآن آهم همی باید کشیدن
گنه بلغاریان را نیز هم نیست
بگویم گر تو بتوانی شنیدن
خدایا راستگویمفتنه از توست
ولی از ترس نتوانم چغیدن
لب و دندان ترکان ختا را
نبایستی چنین خوب آفریدن
که از دست لب و دندان ایشان
بهدنداندستو لبباید گزیدن
برون آری ز پرده گلرخان را
برای پردهی مردم دریدن
به ما خود قوت رفتار دادی
ز دنبال نکو رویان دویدن
تمام عضو با من در تلاشند
ز دام هیچ یک نتوان رهیدن
نبودی کاش در نعمات لذت
چو خر بایستدر صحراچریدن
چرا بایست از هول قیامت
چنین تشویش ها بر دل کشیدن
لب نیرنگ را در جام ابلیس
کند ابلیس تکلیف چشیدن
اگر ریگی بهکفش خود نداری
چرا بایست شیطان آفریدن
اگر مرغوله را مطلب نباشد
چرا این فتنه ها بایست دیدن
اگر مطلببهدوزخ بردنماست
تعذر چند باید آوریدن
بفرما تا بی تعذر تا برندم
چرا باید ز چشم عمرو دیدن
تو فرمائیکه شیطان را نباید
کلام پر فسادش را شنیدن
تو در جلد و رگم مأواشدادی
زند چشمک به فعل بد دویدن
اگر خود داده ایدر ملک جایم
نباید بر من آزارت رسیدن
مر او را خود ز جنس خود رهاندی
که شد طرار در ایمان طریدن
زما حج و نماز و روزه خواهی
تجاوز نیست در فرمان شنیدن
بلا شبهه چو صیاد غزالان
در آن هنگام نخجیر افکنیدن
به آهو میکنی غوغا که بگریز
بتازی هی زنی اندر دویدن
به ما فرمان دهی اندر عبادت
بهشیطاندر رگو جانهادویدن
بهما اصرار داری در ره راست
به او در پیچ و تاب ره بریدن
بهذات بی زوالت دون عدل است
بهروی دوستدشمنرا کشیدن
تو کز درگاهخویششباز راندی
چرا بایست بر ما ره بریدن
سخن کوتاه از این مطلب گذشتم
سر این رشته را باید بریدن
کنون در ورطهی خوف و رجایم
ندارد دل زمانی آرمیدن
برای بیم و امیدم تهی نیست
دل از آن هردو دائم در طپیدن
تو در اجرای طاعت وعدهدادی
بهشت از مزد طاعت آفریدن
ولی آن مزد طاعت با شفاعت
چهمنت از تو می باید کشیدن
و گرنه مزد طاعتنیست همت
به مزدش هرکسی باید رسیدن
کسی کو بایدی یابد مکافات
نباید فرق بر ما و تو دیدن
اگر نیکم و گر بدخلقتاز توست
خلیقی خوب بایست آفریدن
به ما تقصیر خدمت نیست لازم
بدیم و بد نبایست آفریدن
اگر بر نیک و بد قدرت بدادی
چرا بر نیک و بد باید رسیدن
سرشتم ز آهن و جوهر ندارم
ندانم خویش جوهر آفریدن
اگر صد بار در کوره گدازی
همانم باز وقت باز دیدن
بهکسچیزیکه نسپردی چهخواهی
حساب اندر طلب باید کشیدن
گرم بخشی گرم سوزی تو دانی
نیارم پیش کس گردن گشیدن
همی دستی به دامان تو دارم
مروت نیست دامن پس کشیدن
زمانی نیز از من مستمع شو
ز نقل دیگرم باید چشیدن
شبی در فکر خاطر خفته بودم
طلوع صبح صادق در دمیدن
صدایی آمد از بالا به گوشم
نهادم گوش در راه شنیدن
رسید از عالم غیبم سروشی
که فارغ باش از گفت و شنیدن
به غفاریم چون اقرار کردی
مترس از ساغر پیشین کشیدن
از این گفتار بخشیدم گناهت
چه حاجت از بدو نیکت شنیدن
بههر نوعیکه مارا کس شناسد
بود مستوجت انعام دیدن
ندارد کس از ایندر نا امیدی
به امید خودش باید رسیدن
تفکر ناصر از اندیشه دور است
پی این رشته را باید بریدن
ناصر خسرو