کسی در شب نمی خواند، شبْ آواز مرا بشنو!
مرا در خود تماشا کن! مرا با من بخوان از نو!
نگو دیگر نمی ایی، عزیر ِ شب نیاسوده!
که من خود کرده ام دیگر، به این رؤیای فرسوده!
چه بی ایینه ویران شُد، من ِ عاشق، من ِ ساده!
من ِ مدفون شده در خود، من ِ از سکه افتاده!
چراغان کن سکوتم را، در عمقِ این شب ِ ممتد!
که در پرچین ِ آغوشت، ترانه نطفه می بندد!
رفیق ِ نور ُ نیلوفر! مرا عریان کن از سایه!
مجالی تا مرمّت نیست! مرا ویران کن از پایه!
نه بیدار ً نه در خوابم، اسیر ِ بختک ِ بودن!
اسی ِ دیدن ِ کابوس، اسیر ِ دیده آلودن!
تو از آغاز می ایی، ولی من خطِ پایانم!
شروعم فتح ِ انجام است، اتسیر ِ دام ِ این جانم!
مرا در مرگِ من بشناس، نه در این بود ِ اجباری!
نه در این زجرِ پیوسته، نه در این ترس ِ تکراری!
سفر خوش! آخرین بانو! تو را دیگر نخواهم دید!
بگو با من کدامین دست، مرا از ما شدن دزدید؟
رفیق ِ نور ُ نیلوفر! مرا عریان کن از سایه!
مجالی تا مرمّت نیست! مرا ویران کن از پایه!
یغما گلرویی