پایان شب سخن سرایی
میگفت ز سوز دل همایی
فریاد کزین رباط کهگل
جان میکنم و نمیکنم دل
مرگ آخته تیغ بر گلویم
من مست هوا و آرزویم
روزم سپری شده است و سودا
امروز دهد نوید فردا
مانده است دمی و آرزوساز
من وعده سال میدهم باز
آزرده تنی فسرده جانی
در پوست کشیده استخوانی
در حنجرهام به تنگ انفاس
از فربهیم نشانه آماس
با دست نوان و پای خسته
بار سفر فراق بسته
نه طاقت رفتن و نه خفتن
نه حال شنیدن و نه گفتن
جز وهم محال پرورم نیست
میمیرم و مرگ باورم نیست
زودا که کنم به خواب سنگین
تن جامه ز خون سینه رنگین
از بعد شنید و گفت بسیار
خاموشی بایدم به ناچار
در خوابگه عدم برندم
لب تا ابد از سخن ببندم
زین دود و غبار تیره خاک
غسل و کفنم مگر کند پاک
دکتر جلال الدین همایی