روزی ز سر سنگ عقابی بهوا خاست
واندر طلب طعمه پر و بال بیاراست
بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت
امروز همه روی زمین زیر پر ماست
بـر اوج فلک چون بپرم از نظـر تــیز
میبینم اگر ذرهای اندر ته دریاست
گر بر سر خـاشاک یکی پشه بجنبد
جنبیدن آن پشه عیان در نظر ماست
بسیار منی کـرد و ز تقدیر نترسید
بنگر که ازین چرخ جفا پیشه چه برخاست
ناگـه ز کـمینگاه یکی سـخت کمانی
تیری ز قضاو قدر انداخت بر او راست
بـر بـال عـقاب آمـد آن تیر جـگر دوز
وز ابر مر او را بسوی خاک فرو کاست
بر خـاک بیفتاد و بغلـتید چو ماهی
وانگاه پر خویش گشاد از چپ و از راست
گفتا عجبست اینکه ز چوبست و ز آهن
این تیزی و تندی و پریدنش کجا خاست
چون نیک نگهکرد و پر خویش بر او دید
گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست
ناصر خسرو
در نسخه ای دیگر
گویند عقابی به در شهری برخاست
وز بهر طمع پر به پرواز بیاراست
ناگه ز یکی گوشه ازین سخت کمانی
تیری ز قضای بد بگشاد برو راست
در بال عقاب آمد آن تیر جگردوز
وز ابر مرو را به سوی خاک فرو خواست
زی تیر نگه کرد پر خویش برو دید
گفتا «ز که نالیم؟ که از ماست که بر ماست»
ناصرخسرو
. درودی میتراود از لبم بر تو . . . درودی پاک و مهر افزون
. درودی همره خورشید روشنگر . . درودی از لب آن دختر
. مهتاب عشق پرور . . و دیگر با تو چون باید گفتن ؟ .
. ای اهورایی . . شاد باشی در همه دوران .
. اگر خانه ام را . . خوان هشتم را پسندیدی خاک پایت
. توتیای چشم من باشد .