پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی

پیچک (خوشه های شعر و غزل )

شعر و ادب پارسی

چو گلهای سپید صبحگاهی(سیاوش کسرایی)

چو گلهای سپید صبحگاهی
در آغوش سیاهی

شکوفا شو ...................
به پا بر خیز و پیراهن رها کن
گره از گیسوان خفته واکن
فریبا شو
گریزاشو
چو عطر نغمه کز چنگم تراود

بتاب آرام و در ابر هوا شو ..............
به انگشتان سر گیسو نگهدار
نگه در چشم من بگذار و بردار
فروکش کن
نیایش کن
بلور بازوان بربند و واکن

دوپا بر هم بزن ؛ پائی رها کن ............
بپر ؛ پرواز کن ؛ دیوانگی کن
ز جمع آشنا بیگانگی کن
چو دود شمع شب از شعله بر خیز

گریز گیسوان بر بادها ریز .............
بپرواز
بپرهیز
چو رقص سایه ها در روشنی شو

چو پای روشنی در سایه ها رو .........
گهی زنگی بر انگشتی بیاویز
نوا و نغمه ای با هم بیامیز
دلارام

میارام ....................................
گهی بر دار چنگی
به هر دروازه روکن
سر هر رهگذاری جستجو کن
به هر راهی ؛ نگاهی
به هر سنگی ؛ درنگی

برقص و شهر را پر های و هو کن .........
به بر دامن بگیر و یک سبد کن
ستاره دانه چین کن ؛ نیک و بد کن
نظر بر آسمان سوی خدا کن
دعا کن
ندیدی گر خدا را

بیا آهنگ ما کن ....................
منت می پویم از پای فتاده
منت می یابم اندر جام باده
تو بر خیز

تو بگریز ...............................
برقص آشفته بر سیم ربابم
شدی چون مست و بی تاب
چو گلهائیکه می لغزند بر آب
پریشان شو بر امواج شرابم 

 

سیاوش کسرایی

چشمه و سنگ (ملک الشعرای بهار)

جدا شد  یکی  چشمه از  کوهسار
به ره گشت ناگه به سنگی دچار

به نرمی چنین گفت با سنگ سخت
کرم  کرده  راهی  ده  ای نیکبخت

گران  سنگ  تیره  دل  سخت    سر
زدش سیلی و گفت  دور ای  پسر

نجنبیدم    از   سیل  زورآزمای
که ای تا که پیش تو جنبم ز  جای

نشد  چشمه  از  پاسخ  سنگ سرد
به  کندن  در  استاد  و  ابرام   کرد

بسی  کند  و  کاوید و  کوشش نمود
کزان سنگ  خاره  رهی  بر گشود

زکوشش به هرچیز  خواهی   رسید
به هر چیز خواهی کماهی  رسید

برو کارگر  باش و  امیدوار
که  از  مرگ  جز  یاس  ناید  به بار

گرت   پایداری    است  در کارها
شود   سهل   پیش   تو  دشوارها

 

ملک الشعرای بهار 


 و نسخه ای دیگر

جدا شد یکی چشمه از کوهسار
به ره گشت ناگه به سنگی دچار

به‌ نرمی‌ چنین گفت با سنگ سخت‌:
کرم کرده راهی ده ای نیک‌بخت

جناب اجل کش گران بود سر
زدش سیلی وکفت‌: دور ای پسر!

نشد چشمه‌ از پاسخ‌ سنگ‌، سرد
به کندن دراستاد و ابرام کرد

بسی کند وکاوید وکوشش نمود
کز آن سنگ خارا رهی برگشود

زکوشش به‌ هر چیز خواهی رسید
به‌هر چیز خواهی کماهی رسید

بروکارگر باش و امّیدوار
که از یاس جز مرگ ناید به‌بار

گرت پایداربست در کارها
شود سهل پیش تو دشوارها

 

ملک‌الشعرای بهار

http://ganjoor.net/bahar/masnavibk/sh73/

مرغ سحر ناله سر کن (ملک الشعرای بهار)

مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازه‌تر کن

زآه شرربار این قفس را
برشکن و زیر و زبر کن

بلبل پربسته! ز کنج قفس درآ
نغمهٔ آزادی نوع بشر سرا

وز نفسی عرصهٔ این خاک توده را
پر شرر کن

ظلم ظالم، جور صیاد
آشیانم داده بر باد

ای خدا! ای فلک! ای طبیعت!
شام تاریک ما را سحر کن

نوبهار است، گل به بار است
ابر چشمم ژاله‌بار است

این قفس چون دلم تنگ و تار است
شعله فکن در قفس، ای آه آتشین!

دست طبیعت! گل عمر مرا مچین
جانب عاشق، نگه ای تازه گل! از این

بیشتر کن
مرغ بیدل! شرح هجران مختصر، مختصر، مختصر کن

عمر حقیقت به سر شد
عهد و وفا پی‌سپر شد

نالهٔ عاشق، ناز معشوق
هر دو دروغ و بی‌اثر شد

راستی و مهر و محبت فسانه شد
قول و شرافت همگی از میانه شد

از پی دزدی وطن و دین بهانه شد
دیده تر شد

ظلم مالک، جور ارباب
زارع از غم گشته بی‌تاب

ساغر اغنیا پر می ناب
جام ما پر ز خون جگر شد

ای دل تنگ! ناله سر کن
از قویدستان حذر کن

از مساوات صرفنظر کن
ساقی گلچهره! بده آب آتشین

پردهٔ دلکش بزن، ای یار دلنشین!
ناله برآر از قفس، ای بلبل حزین!

کز غم تو، سینهٔ من پرشرر شد
کز غم تو سینهٔ من پرشرر، پرشرر، پرشرر شد

 

 

ملک الشعرای بهار

بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار(سعدی)

 

 

بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار**
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار

صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار
که نه وقتست که در خانه بخفتی بیکار

بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق
نه کم از بلبل مستی تو، بنال ای هشیار

آفرینش همه تنبیه خداوند دلست
دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار

این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار

کوه و دریا و درختان همه در تسبیح‌اند
نه همه مستمعی فهم کنند این اسرار

خبرت هست که مرغان سحر می‌گویند
آخر ای خفته سر از خواب جهالت بردار

هر که امروز نبیند اثر قدرت او
غالب آنست که فرداش نبیند دیدار

تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش
حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار

کی تواند که دهد میوهٔ الوان از چوب؟
یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار

وقت آنست که داماد گل از حجلهٔ غیب
به در آید که درختان همه کردند نثار

آدمی‌زاده اگر در طرب آید نه عجب
سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار

باش تا غنچهٔ سیراب دهن باز کند
بامدادان چو سر نافهٔ آهوی تتار

مژدگانی که گل از غنچه برون می‌آید
صد هزار اقچه بریزند درختان بهار

باد گیسوی درختان چمن شانه کند
بوی نسرین و قرنفل بدمد در اقطار

ژاله بر لاله فرود آمده نزدیک سحر
راست چون عارض گلبوی عرق کردهٔ یار

باد بوی سمن آورد و گل و نرگس و بید
در دکان به چه رونق بگشاید عطار؟

خیری و خطمی و نیلوفر و بستان افروز
نقشهایی که درو خیره بماند ابصار

ارغوان ریخته بر دکه خضراء چمن
همچنانست که بر تختهٔ دیبا دینار

این هنوز اول آزار جهان‌افروزست
باش تا خیمه زند دولت نیسان و ایار

شاخها دختر دوشیزهٔ باغ‌اند هنوز
باش تا حامله گردند به الوان ثمار

عقل حیران شود از خوشهٔ زرین عنب
فهم عاجز شود از حقهٔ یاقوت انار

بندهای رطب از نخل فرو آویزند
نخلبندان قضا و قدر شیرین کار

تا نه تاریک بود سایهٔ انبوه درخت
زیر هر برگ چراغی بنهند از گلنار

سیب را هر طرفی داده طبیعت رنگی
هم بر آن گونه که گلگونه کند روی نگار

شکل امرود تو گویی که ز شیرینی و لطف
کوزه‌ای چند نباتست معلق بر بار

هیچ در به نتوان گفت چو گفتی که به است
به از این فضل و کمالش نتوان کرد اظهار

حشو انجیر چو حلواگر استاد که او
حب خشخاش کند در عسل شهد به کار

آب در پای ترنج و به و بادام روان
همچو در زیر درختان بهشتی انهار

گو نظر باز کن و خلقت نارنج ببین
ای که باور نکنی فی‌الشجرالاخضر نار

پاک و بی‌عیب خدایی که به تقدیر عزیز
ماه و خورشید مسخر کند و لیل و نهار

پادشاهی نه به دستور کند یا گنجور
نقشبندی نه به شنگرف کند یا زنگار

چشمه از سنگ برون آید و باران از میغ
انگبین از مگس نحل و در از دریا بار

نیک بسیار بگفتیم درین باب سخن
و اندکی بیش نگفتیم هنوز از بسیار

تا قیامت سخن اندر کرم و رحمت او
همه گویند و یکی گفته نیاید ز هزار

آن که باشد که نبندد کمر طاعت او
جای آنست که کافر بگشاید زنار

نعمتت بار خدایا ز عدد بیرونست
شکر انعام تو هرگز نکند شکرگزار

این همه پرده که بر کردهٔ ما می‌پوشی
گر به تقصیر بگیری نگذاری دیار

ناامید از در لطف تو کجا شاید رفت؟
تاب قهر تو نیاریم خدایا زنهار

فعلهایی که ز ما دیدی و نپسندیدی
به خداوندی خود پرده بپوش ای ستار

سعدیا راست روان گوی سعادت بردند
راستی کن که به منزل نرود کجرفتار

حبذا عمر گرانمایه که در لغو برفت
یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار

درد پنهان به تو گویم که خداوند منی
یا نگویم که تو خود مطلعی بر اسرار

 

حضرت سعدی

 http://ganjoor.net/saadi/mavaez/ghasides/sh25/

 

بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار**
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار

در بعضی نسخ اینطور آمده

بامدادان که تفاوت نکند لیل و نهار**
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار

غمت در نهانخانه دل نشیند(طبیب اصفهانی)

 

 

غمت در نهانخانه دل نشیند
به نازی که لیلی به محفل نشیند

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست، مشکل نشیند

خلد گر به پا خاری، آسان برآرم
چه سازم به خاری که در دل نشیند

به دنبال محمل چنان زار گریم
که از گریه‌ام ناقه در گل نشیند

پی ناقه‌اش رفتم آهسته، ترسم
غباری به دامان محمل نشیند 

به دنبال محمل، سبکتر قدم زن
مبادا غباری به محمل نشیند 

عجب نیست که خندد اگر گل به سروی
که در این چمن، پای در گل نشیند 

بنازم به بزم محبت که آنجا
گدایی به شاهی، مقابل نشیند

طبیب از طلب در دو گیتی میاسا
کسی چون میان دو منزل نشیند

 

 

طبیب اصفهانی

کمتر بخواه مرغ سحر ناله سرکند (غلامرضا طریقی)

کمتر بخواه مرغ سحر ناله سرکند !
داغ مرا که سوخته ام   تازه تر کند

از جور روزگار جوی کم نمی شود
حتی اگر تمام جهان را خبر کند !

در داغ آفتاب به مهتاب دلخوشیم
پس از کسی مخواه که شق القمر کند !

در آشیانه نیز به مقصد نمی رسی
وقتی زمانه خواست تو را دربدر کند !

غم بین آسمان و زمین پرده می کشد
روزی اگر فلک شب ما را سحر کند !

زنگ زمانه خنجرمان را غلاف کرد
زنگ خطر به ناشنوا کی اثر کند ؟

کافی ست سر به زیر شدن پس بگو که دار
ما را به سر بلندی خود مفتخر کند !

 

غلامرضا طریقی

من این روزا یه حال دیگه ای دارم(افشین مقدم)

من این روزا یه حال دیگه ای دارم
همیشه هیچ وقت این طور نبودم

همیشه نیمه ی خالیو می دیدم
به فکر نیمه های پر نبودم

همیشه فکر می کردم زمین پسته
خدارو سوی قبله میشه پیدا کرد

همین دیروز سمت این حوالی بود
یکی در زد خدا رفتو درو وا کرد

من این روزا یه حال دیگه ای دارم
جهان من لباس تازه می پوشه

من و تو دیگه تنها نیستیم
چون که خدا با ما نشسته چای می نوشه

من این روزا یه حال دیگه ای دارم
جهان من لباس تازه می پوشه

من و تو دیگه تنها نیستیم چون که
خدا با ما نشسته چای می نوشه

ملخ افتاده توی خرمن گندم
منم مثله همه از کار بی کارم

به جای داس شونه تو دستامه
فقط به فکر گندم زار موهاتم

اگه بارون به شیشه مشت می کوبه
بیا اینجا بشین کنار این کرسی

خدا با دست من دستاتو می گیره
تو از چشم خدا حالمو می پرسی

نه این که بی خیال مزرعه باشم
دیگه از باد پاییزی نمی ترسم

نگو این اسیاب از پایه ویرون شد
خدا با ماست از چیزی نمی ترسم

من این روزا یه حال دیگه ای دارم
جهان من لباس تازه می پوشه

من و تو دیگه تنها نیستیم چون که
خدا با ما نشسته چای می نوشه

من و تو دیگه تنها نیستیم چون که
خدا با ما نشسته چای می نوشه 

 افشین مقدم

بی تو خاکسترم( محمود مشرف آزاد تهرانی )

بی تو خاکسترم
بی تو ای دوست
بی تو تنها و خاموش
مهری افسرده را بسترم
بی تو در آسمان اخترانند
دیدگان شررخیز دیوان
بی تو نیلوفران آذرانند
بی تو خاکسترم
بی تو ای دوست
بی تو این چشمه سار شب آرام
چشم گریزنده ی آهوانست
بی تو این دشت سرشار
دوزخ جاودانست
بی تو مهتاب تنهای دشتم
بی تو خورشید سرد غروبم
بی تو نام و بی سرگذشتم
بی تو خاکسترم
بی تو ای دوست
بی تو این خانه تاریک و تنهاست
بی تو ای دوست
خفته بر لب سخنهاست
بی تو خاکسترم
بی تو
ای دوست 

 

 محمود مشرف آزاد تهرانی :م آزاد

 

چه دردآلود و وحشتناک(اخوان ثالث)

چه دردآلود و وحشتناک
نمی گردد زبانم تا بگویم ماجرا چون بود
دریغ و درد
هنوز از مرگ نیما من دلم خون بود
چه بود؟ این تیر بی رحم از کجا آمد؟
که غمگین باغ بی آواز ما را باز

در این محرومی و عریانی پاییز
بدینسان ناگهان محروم و خالی کرد
از آن تنها و تنها قمری محزون و خوش خوان نیز
چه جانسوز و چه وحشت آور است این درد
نمی خواهم ، نمی آید مرا باور

و من با این شبیخونهای بیشرمانه و شومی که دارد مرگ
بدم می آید از این زندگی دیگر
بسی پیغامها، سوگندها دادم
خدا را با شکسته تر دل و با خسته تر خاطر
نهادم دستهای خویش چون زنهاریان بر سر

که زنهار، ای خدا، ای داور ، ای دادار
تو را هم با تو سوگند، آی
مکن ، مپسند این ، مگذار
مبادا راست باشد این خبر زنهار
تو آخر وحشت و اندوه را نشناختی هرگز

و نفشرده است هرگز پنجه بغضی گلویت را
نمی دانی چه چنگی در جگر می افکند این درد

خداوندا ، خداوندا
به هر چه نیک و نیکی ، هرچه اشک گرم و آه سرد
تو کاری کن نباشد راست
همین تنها تو میدانی چه باید کرد
نمی دانم ، ببین گر خون من او را به کار آید دریغی نیست
تو کاری کن که بتوانم ببینم زنده ماندست او
و ببینم باز هست و باز خندان است خوش ، بر روی دشمن هم

و ببینم باز
گشوده در بروی دوست
نشسته مهربان و گربه اش را بر روی دامن نشانده است او ...
الا با هرچه زین جنبنده ای ، جانی ، جمادی یا نباتست از تو
سپهر و آن همه اختر
زمین و این همه صحرا و کوه و بیشه و دریا
جهانها با جهانها بازی مرگ و حیات از تو
سلام دردمندی هست
 و سوگندی و زنهاری
الا با هرچه هست کائنات از تو

 به تو سوگند
دگر ره با تو ایمان خواهم آوردن
و باور می کنم بی شک همه پیغمبرانت را
مبادا راست باشد این خبر، زنهار
مکن ، مپسند این ، مگذار
ببین آخر پناه آورده ای زنهار می خواهد
پس از عمری همین یک آرزو ، یک خواست
همین یکبار می خواهد
ببین غمگین دلم با وحشت و با درد می گرید
خداوندا به حق هرچه مردانند

ببین یک مرد می گرید
چه سود اما دریغ و درد
در این تاریکنای کور بی روزن
در این شبهای شوم اختر که قحطستان جاوید است
همه دارایی ما ، دولت ما ، نور ما ، چشم و چراغ ما

برفت از دست
دریغا آن پریشادخت شعر آدمیزادان
نهان شد ، رفت
از این نفرین شده مسکین خراب آباد
دریغا آن زن مردانه تر از هرچه مردانند
آن آزاده ، آن آزاد
دریغا آن پریشادخت
نهان شد در تجیر ابرهای خاک
و اکنون آسمان ها را ز چشم اختران دور دست شعر
بر خاک او نثاری هست ، هر شب ، پاک

مهدی اخوان ثالث

 

باز باران (گلچین گیلانی )

باز باران
با ترانه
با گوهرهای فراوان
می‌خورد بر بام خانه

من به پشت شیشه تنها
ایستاده:
در گذرها
رودها راه اوفتاده.

شاد و خُرم
یک دوسه گنجشک پرگُو
باز هر دم
می‌پرند این‌سو و آن‌سو

می‌خورد بر شیشه و در
مُشت و سیلی
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی

یادم آرد روز باران
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگل‌های گیلان:

کودکی دهساله بودم
شاد و خُرم
نرم و نازک
چُست و چابُک
از پرنده
از چرنده
از خزنده
بود جنگل گرم و زنده

آسمان، آبی چو دریا
یک دو ابر اینجا و آنجا
چون دل من
روز روشن

بوی جنگل، تازه و تر
همچو می مستی‌دهنده
بر درختان می‌زدی پر
هر کجا زیبا پرنده

برکه‌ها آرام و آبی
برگ و گُل هر جا نمایان
چتر نیلوفر درخشان
آفتابی

 
سنگ‌ها از آب جَسته
از خزه پوشیده تن را
بس وزغ آنجا نشسته
دمبدم در شور و غوغا

رودخانه
با دو صد زیبا ترانه
زیر پاهای درختان
چرخ می‌زد . . . چرخ می‌زد همچو مستان

چشمه‌ها چون شیشه‌های آفتابی
نرم و خوش در جوش و لرزه
توی آن‌ها سنگ ریزه
سرخ و سبز و زرد و آبی

با دوپای کودکانه
می‌پریدم همچو آهو
می‌دویدم از سر جُو
دور می‌گشتم زخانه

می‌پراندم سنگ‌ریزه
تا دهد بر آب لرزه
بهر چاه و بهر چاله
می‌شکستم کردهِ خاله*

می‌کشانیدم به پایین
شاخه‌های بید مشکی
دست من می‌گشت رنگین
از تمشک سرخ و وحشی

می‌شنیدم از پرنده
داستان‌های نهانی
از لب باد وزنده
رازهای زندگانی

هر چه می‌دیدم در آنجا
بود دلکش، بود زیبا
شاد بودم
می‌سرودم:

«روز! ای روز دلارا!
داده‌ات خورشید رخشان
این‌چنین رخسار زیبا
ورنه بودی زشت و بی جان!

«این درختان
با همه سبزی و خوبی
گو چه می‌بودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان!

«روز! ای روز دلارا!
گر دلارایی‌ست، از خورشید باشد
ای درخت سبز و زیبا
هر چه زیبایی‌ست از خورشید باشد . . .»

اندک اندک، رفته‌ رفته، ابرها گشتند چیره
آسمان گردیده تیره
بسته شد رخساره خورشید رخشان
ریخت باران، ریخت باران

جنگل از باد گریزان
چرخ‌ها می‌زد چو دریا
دانه‌های گرد باران
پهن می‌گشتند هر جا

برق چون شمشیر بران
پاره می‌کرد ابرها را
تُندر دیوانه غران
مُشت می‌زد ابرها را

روی برکه مُرغ آبی
از میانه، از کناره
با شتابی
چرخ می‌زد بی‌شماره

گیسوی سیمین مه را
شانه می‌زد دست باران
بادها با فوت خوانا
می‌نمودندش پریشان

سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا

بس دلارا بود جنگل
به! چه زیبا بود جنگل
بس ترانه، بس فسانه
بس فسانه، بس ترانه

بس گوارا بود باران
وه! چه زیبا بود باران
می‌شنیدم اندر این گوهرفشانی
رازهای جاودانی، پندهای آسمانی

«بشنو از من! کودک من،
پیش چشم مرد فردا
زندگانی ـ خواه تیره، خواه روشن ـ
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا!»


  مجدالدین میرفخرایی (گلچین گیلانی) 

کرده خاله*: Karde Khaleچوب یا نی بلندی که در قسمت تحتانیش زائده‌ای نصب می‌شود( به شکل عدد هشت) که سطل آب را به آن آویزان کرده و از چاه آب بالا می کشند. 

مگسی را کشتم (حسین پناهی)

 

 

مگسی را کشتم

نه به این جرم که حیوان پلیدی ست ، بد است

و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است

طفل معصوم به دور سر من می چرخید. -به خیال ش قندم

یا که چون اغذیه ی مشهورش، تا به آن حد گندم

ای دو صد نور به قبرش بارد، مگس خوبی بود

من به این جرم که از یاد تو بیرون م کرد، مگسی را کشتم

 

 

حسین پناهی

ترامن چشم در راهم (نیما یوشیج)

 

 

تو را من چشم در راهم .....

شباهنگام که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی

وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم

تو را من چشم در راهم.......

شباهنگام.

درآندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند

در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام

گرم یاد آوری یا نه من از یادت نمی کاهم

    تو را من چشم در راهم.....

  

 

نیما یوشیج

کوچه : بی تو، مهتاب‌شبی، (فریدون مشیری)

بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن کوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.
 
در نهانخانة جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید عطر صد خاطره پیچید:،
 
یادم آم که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.
 
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.
من همه، محو تماشای نگاهت.
 
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام

خوشة ماه فروریخته در آب
شاخه‌ها  دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
 
یادم آید، تو به من گفتی:

 ” از این عشق حذر کن!
لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن،

آب، آیینة عشق گذران است،
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،

باش فردا، که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!
 
با تو گفتم:‌” حذر از عشق!؟ - ندانم
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،
نتوانم!
 
روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،
چون کبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم ...“
 
باز گفتم که : ” تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم! “
 
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب، نالة تلخی زد و بگریخت ...
 
اشک در چشم تو لرزید،
ماه بر عشق تو خندید!
 
یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم.
نگسستم، نرمیدم.
 
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ...
 
بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

 

 

فریدون مشیری

بگذار تا بگریم(سعدی)

 

 

بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ گریه خیزد روز وداع یاران

هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران

با ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران

بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناهکاران

ای صبح شب‌نشینان، جانم به طاقت آمد
از بس که دیر ماندی چون شام روزه‌داران

چندین که بر‌شمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم، الا یک از هزاران

سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل
بیرون نمی‌توان کرد ا‌ِل‍ّا به روزگاران

چندت کنم حکایت؟ شرح این‌قدر کفایت
باقی نمی‌توان گفت الا به غم‌گساران
 

حضرت سعدی

گنجشکای خونه (اردلان سرفراز)

گنجشکای خونه 

ای چراغ هربهانه ازتوروشن ازتوروشن
ای که حرفای قشنگت منو آشتی داده با من

من وگنجشکای خونه دیدنت عادتمونه
به هوای دیدن توپرمی گیریم ازتو لونه

بازمیای که مثل هر روز برامون دونه بپاشی
منو گنجشکا می میریم ، تو اگه خونه نباشی

همیشه اسم تو بوده اول و آخر حرفام
بس که اسم تو رو خوندم ، بوی تو داره نفس هام

عطر حرفای قشنگت ، عطر یک صحرا شقایق
تو همون شرمی که از اون سرخه گونه های عاشق

شعر من رنگ چشاته ، رنگ پاک بی ریایی
بهترین رنگی که دیدم ، رنگ زرد کهربایی

من و گنجشکای خونه ، دیدنت عادتمونه
به هوای دیدن تو ، پر می گیریم از تو لونه

ای چراغ هر بهانه از تو روشن ، از تو روشن
ای که حرفای قشنگت ، منو آشتی داده با من

من و گنجشکای خونه ، دیدنت عادتمونه
به هوای دیدن تو ، پر می گیریم از تو لونه

باز میای که مثل هر روز برامون دونه بپاشی
منو گنجشکا می میریم ، تو اگه خونه نباشی

همیشه اسم تو بوده اول و آخر حرفام
بس که اسم تو رو خوندم ، بوی تو داره نفس هام

عطر حرفای قشنگت ، عطر یک صحرا شقایق
تو همون شرمی که از اون سرخه گونه های عاشق

شعر من رنگ چشاته ، رنگ پاک بی ریایی
بهترین رنگی که دیدم ، رنگ زرد کهربایی

من و گنجشکای خونه ، دیدنت عادتمونه
به هوای دیدن تو ، پر می گیریم از تو لونه 

 

 

اردلان سرفراز

یار دبستانی من (منصور تهرانی)

 یار دبستانی من  

َیار دبستانی من ، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما، بغض من و آه منی

حک شده اسم من و تو، رو تن این تخته سیاه
ترکه ی بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما

دشت بی فرهنگی ما هرزه تموم علفاش
خوب اگه خوب ؛ بد اگه بد ، مرده دلای آدماش

دست من و تو باید این پرده ها رو پاره کنه
کی میتونه جز من و تو درد مارو چاره کنه

یار دبستانی من ، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما ، بغض من و آه منی

حک شده اسم من و تو ، رو تن این تخته سیاه
ترکه بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما

یار دبستانی من ، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما ، بغض من و آه منی

حک شده اسم من و تو ، رو تن این تخته سیاه
ترکه ی بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما

دشت بی فرهنگی ما هرزه تموم علفاش
خوب اگه خوب ؛ بد اگه بد، مرده دلهای آدماش

دست من و تو باید این پرده ها رو پاره کنه
کی میتونه جز من و تو درد مارو چاره کنه ؟

یار دبستانی من ، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما ، بغض من و آه منی

حک شده اسم من و تو ، رو تن این تخته سیاه
ترکه ی بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما

 

 


منصور تهرانی  

بهاران خجسته باد (کرامت دانشیان)

 

بهاران خجسته باد 

هوا دل‌پذیر شد، گل از خاک بردمید
پرستو به بازگشت زد نغمه‌ی امید
به جوش آمده‌ست خون، درون رگ گیاه
بهار خجسته‌فال، خرامان رسد ز راه
بهار خجسته‌فال، خرامان رسد ز راه
 
به خویشان، به دوستان، به یاران آشنا
به مردان تیزخشم که پیکار می‌کنند
به آنان که با قلم، تباهی دهر را
به چشم جهانیان پدیدار می‌کنند
بهاران خجسته باد، بهاران خجسته باد
 
و این بند بندگی، و این بار فقر و جهل
به سرتاسر جهان، به هر صورتی که هست
نگون و گسسته باد، نگون و گسسته باد
 
به خویشان، به دوستان، به یاران آشنا
به مردان تیزخشم که پیکار می‌کنند
به آنان که با قلم، تباهی دهر را
به چشم جهانیان، پدیدار می‌کنند
بهاران خجسته باد، بهاران خجسته باد
 
 
کرامت دانشیان

ز دو دیده خون فشانم، ز غمت شب جـدایی (عراقی)

 

 


ز دو دیده خون فشانم، ز غمت شب جـدایی
چــه کنم که هست اینها گل باغ آشنــــایــی

همه‌شب نهاده‌ام سر، چو سگان بر آستانت
کــــه رقـیـب در نیـایـد به بهانــهء گدایـــــــــی

مـــژه‌ها و چـــشم یارم به نظر چـــنـان نماید
که میـان سنبلستـان چرد آهـــوی ختــایـــی

در گلستان چشمم زچه رو همیشه باز است
به امیـــد آنکه شاید تو به چــشم من درآیــی

ســر برگ گل ندارم، به چه رو روم به گــلشن
که شنیــــده‌ام ز گلها همه بوی بــــــی‌وفایی

به‌کدام مذهب‌ست این به‌کدام ملت‌است این
که کشند عاشقی را، که تو عاشقم چــرایی

به طـــــواف کعبه رفتم به حــــــرم رهم ندادند
که برون در چـــــه کردی که درون خـــــانه آیی

به قــــــمارخــــــانه رفــتـم، همـه پاکـباز دیدم
چو به صــــــومــــعه رسیـدم همه زاهد ریایی

در دیـــر مــی‌زدم من، که یـکـــی ز در در آمد
که: درآ، درآ، عراقی! که تو خاص از آن مـایی 

 

 
فخرالدین عراقی           

راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد( حافظ)

راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با آن رطل گران توان زد

عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است
ساقی بیا که جامی در این زمان توان زد

از شرم در حجابم ساقی طلب تو پی کن
باشد که بوسه ای چند بر آن دهان توان زد

بر عزم کامرانی فالی بزن چه دانی
شاید که گوی عیشی با این و آن توان زد

بر جویبار چشمم گر سایه افکند دوست
بر خاک رهگذارش آب روان توان زد

بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد

اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند
عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد

شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست
گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد

گر دولت وصالت خواهد دری گشادن
سرها بدین تخیل بر آستان توان زد

درویش را نباشد برگ سرای سلطان
ماییم و کهنه دلقی کاتش در آن توان زد

قد خمیده ما سهلت نماید اما
بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد

در خانقه نگنجد اسرار عشق و مستی
جام می مغانه هم با مغان توان زد

حافظ به حق قرآن کز شید و زرق بازآی
باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد 

 

 

 

حضرت  حافظ

اینو زدم تا بدونی موقع رفتنت نبود(مجید خراطها)

اینو زدم تا بدونی موقع رفتنت نبود
خدا نگه دارت باشه گر چه دلم راضی  نبود

حق نداری که بگذری از حرف من به سادگی
زدم که یادت بمونه هر جا میری باید بگی
 
اینو زدم اما دلم که از تو دل نمیکنه
وای بمیرم رو صورتت  جای  انگشتای منه 

گریه نکن عزیز من الهی دستم بشکنه
اما بدون هر جا بری خاطرهات مال منه

برو ولی بدو که من  میمونم توی حسرتت
اره الهی بشکنه دستی که خورد تو صورتت

قربون  گریه هات برم  رفتنتم به دل نشست
باید پیاده شیم گلم قایقمون به گل نشست

اینو بدون فدات بشم تو بدترین  وضعیتم
اینو زدم تا بدونی از دست تو ناراحتم

تصمیمتو عوض نکن  اگه میخوای بری برو
درسته که زدم ولی خیلی دوست دارم تورو

الهی قربونت برم  خیلی برام بودی عزیز
از پیش من برو ولی خاطرهامو دور نریز

اینو زدم اما دلم که از تو  دل نمی کنه
وای بمیرم رو صورتت جای انگشتای منه

گریه نکن عزیز من  الهی دستم بشکنه
اما بدون هر جا بری خاطره هات  مال منه

اگر چه خیلی داغونه حرمتی داره این خونه
زدم که جای حلقمون  رو صورتت خونه کنه

الهی قربونت برم  اشکات آتیشم میزنه
اخ روی ماهشو ببین  الهی دستم بشکنه

اینو زدم داری میری یادت باشه مردی داری
زدم ولی یادم نبود بخوام نخوام باید بری

اینو زدم یاد بگیری اگر چه قیدمو زدی
وقتی که میپرسم کجا جواب سر بالا ندی  


 

مجید خراطها

بهارم دخترم از خواب برخیز(فریدون مشیری)

 

 


بهارم دخترم از خواب برخیز
شکر خندی بزن شوری برانگیز

گل اقبال من ای غنچه ناز
بهار آمد تو هم با او بیامیز

بهارم دخترم آغوش وا کن
که از هر گوشه گل آغوش وا کرد

زمستان ملال انگیز بگذشت
بهاران خنده بر لب آشنا کرد

بهارم دخترم صحرا هیاهوست
چمن زیر پر و بال پرستوست

کبود آسمان همرنگ دریاست
کبود چشم تو زیبا تر از اوست

بهارم دخترم نوروز آمد
تبسم بر رخ مردم کند گل

تماشا کن تبسم های او را
تبسم کن که خود را گم کند گل

بهارم دخترم دست طبیعت
اگر از ابرها گوهر ببارد

وگر از هر گلش جوشد بهاری
بهاری از تو زیبا تر نیارد

بهارم دخترم چون خنده صبح
امیدی می دمد در خنده تو

به چشم خویشتن می بینم از دور
بهار دلکش آینده تو 

 

 

 

فریدون مشیری 

خوبرویان جفاپیشه وفا نیز کنند (سعدی)

 

 

 

خوبرویان جفاپیشه وفا نیز کنند
به کسان درد فرستند و دوا نیز کنند

پادشاهان ملاحت چو به نخجیر روند
صید را پای ببندند و رها نیز کنند

نظری کن به من خسته که ارباب کرم
به ضعیفان نظر از بهر خدا نیز کنند

عاشقان را ز بر خویش مران تا بر تو
سر و زر هر دو فشانند و دعا نیز کنند

گر کند میل به خوبان دل من عیب مکن
کاین گناهیست که در شهر شما نیز کنند

بوسه‌ای زان دهن تنگ بده یا بفروش
کاین متاعیست که بخشند و بها نیز کنند

تو ختایی بچه‌ای از تو خطا نیست عجب
کان که از اهل صوابند خطا نیز کنند

گر رود نام من اندر دهنت باکی نیست
پادشاهان به غلط یاد گدا نیز کنند

سعدیا گر نکند یاد تو آن ماه مرنج
ما که باشیم که اندیشه ما نیز کنند

 

 

 شیخ اجل سعدی 


http://ganjoor.net/saadi/divan/ghazals/sh250/


گفتا که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنم(سیمین بهبهانی)

 

 


گفتا که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنم
گفتا اگر بیند کسی ، گفتم که حاشا می کنم

گفتا ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز در
گفتم که با افسونگری ، او را ز سر وا می کنم

گفتا که تلخی های می گر نا گوار افتد مرا
گفتم که با نوش لبم ، آنرا گوارا می کنم

گفتا چه می بینی بگو ، در چشم چون آیینه ام
گفتم که من خود را در آن عریان تماشا می کنم

گفتا که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند
گفتم که با یغما گران باری مدارا می کنم

گفتا که پیوند تو را با نقد هستی می خرم
گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنم

گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو
گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم

 

 


سیمین بهبهانی

 

 

ای خوش از تن کوچ کردن، خانه در جان داشتن (پروین اعتصامی)

 

 

ای خوش از تن کوچ کردن، خانه در جان داشتن
روی مانند پری از خلق پنهان داشتن

همچو عیسی بی پر و بی بال بر گردون شدن
همچو ابراهیم در آتش گلستان داشتن

کشتی صبر اندرین دریا افکندن چو نوح
دیده و دل فارغ از آشوب طوفان داشتن

در هجوم ترکتازان و کمانداران عشق
سینه‌ای آماده بهر تیرباران داشتن

روشنی دادن دل تاریک را با نور علم
در دل شب، پرتو خورشید رخشان داشتن

همچو پاکان، گنج در کنج قناعت یافتن
مور قانع بودن و ملک سلیمان داشتن 

 

 

 

 

پروین اعتصامی

صدای پای آب : اهل کاشانم روزگارم بد نیست. (سهراب سپهری )

 صدای پای آب  

 نثار شب های خاموش مادرم

**

اهل کاشانم.
روزگارم بد نیست.
تکه نانی دارم ، خرده هوشی ، سر سوزن ذوقی .
مادری دارم ، بهتر از برگ درخت .
دوستانی ، بهتر از آب روان .

و خدایی که در این نزدیکی است :
لای این شب بوها ، پای آن کاج بلند.
روی آگاهی آب ، روی قانون گیاه .

 

من مسلمانم .
قبله ام یک گل سرخ .
جانمازم چشمه ، مهرم نور .
دشت سجاده ی من .
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم.
در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف .
سنگ از پشت نمازم پیداست :
همه ذرات نمازم متبلور شده است .
من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته ی سرو.
من نمازم را ، پی « تکبیرة الاحرام » علف می خوانم،
پی « قد قامت » موج .

 

کعبه ام بر لب آب
کعبه ام زیر اقاقی هاست .
کعبه ام مثل نسیم ، می رود باغ به باغ ، می رود شهربه شهر.
 « حجر الاسود » من روشنی باغچه است .

 
اهل کاشانم
پیشه ام نقاشی است:
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود .
چه خیالی ، چه خیالی ، ... می دانم
پرده ام بی جان است .
خوب می دانم ، حوض نقاشی من بی ماهی است .


اهل کاشانم .
نسبم شاید برسد
به گیاهی در هند ، به سفالینه ای از خاک « سیلک » .
نسبم شاید ، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد .


پدرم پشت دوبار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف ،
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی ،
پدرم پشت زمان ها مرده است .
پدرم وقتی مرد ، آسمان آبی بود ،
مادرم بی خبر از خواب پرید ، خواهرم زیبا شد .
پدرم وقتی مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند .
مرد بقال ازمن پرسید: چند من خربزه می خواهی ؟
من ازاو پرسیدم : دل خوش سیری چند ؟
 

پدرم نقاشی می کرد .
تار هم می ساخت ، تار هم می زد .
خط خوبی هم داشت .


باغ ما در طرف سایه ی دانایی بود .
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه ،
باغ ما نقطه ی برخورد نگاه و قفس و آینه بود .
باغ ما شاید ، قوسی از دایره ی سبز سعادت بود .
میوه ی کال خدا را آن روز ، می جویدم در خواب .
آب بی فلسفه می خوردم .
توت بی دانش می چیدم .
تا اناری ترکی بر می داشت، دست فواره ی خواهش می شد .
تا چلویی می خواند ، سینه از ذوق شنیدن می سوخت .
گاه تنهایی ، صورتش را به پس پنجره می چسبانید .


شوق می آمد ، دست در گردن حس می انداخت .
فکر ، بازی می کرد
زندگی چیزی بود ، مثل یک بارش عید ، یک چنار پر سار .
زندگی در آن وقت ، صفی از نور و عروسک بود .
یک بغل آزادی بود .
زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود .
 

طفل پاورچین پاورچین ، دور شد کم کم در کوچه ی سنجاقکها.
بار خود را بستم ، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون
دلم از غربت سنجاقک پر.
من به مهمانی دنیا رفتم:
من به دشت اندوه ،
من به باغ عرفان ،
من به ایوان چراغانی دانش رفتم.
رفتم از پله ی مذهب بالا .
تا ته کوچه ی شک ،
تا هوای خنک استغنا ،
تا شب خیس محبت رفتم .
من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق .
رفتم ، رفتم تا زن ،
تا چراغ لذت ،
تا سکوت خواهش ،
تا صدای پر تنهایی .


چیزها دیدم در روی زمین :
کودکی دیدم . ماه را بو می کرد .
قفسی بی در دیدم که در آن ، روشنی پرپر می زد .
نردبانی که از آن ، عشق می رفت به بام ملکوت .
من زنی را دیدم ، نور در هاون می کوبید .
ظهر در سفره ی آنان نان بود ، سبزی بود ، دوری شبنم بود ،
کاسه ی داغ محبت بود .
 

من گدایی دیدم ، در به درمی رفت آواز چکاوک می خواست
و سپوری که به یک پوسته ی خربزه می برد نماز
بره ای را دیدم ، بادبادک می خورد.
من الاغی دیدم ، یونجه را می فهمید.
در چرا گاه « نصیحت » گاوی دیدم سیر.
شاعری دیدم هنگام خطاب ، به گل سوسن می گفت : « شما »
من کتابی دیدم ، واژه هایش همه از جنس بلور.
کاغذی دیدم ، از جنس بهار .
موزه ای دیدم ، دور از سبزه ،
مسجدی دور از آب.
سر بالین فقیهی نومید ، کوزه ای دیدم لبریز سؤال.
قاطری دیدم بارش « انشا »
اشتری دیدم بارش سبد خالی « پند و امثال » .
عارفی دیدم بارش « تنناها یاهو».


من قطاری دیدم ، روشنایی می برد .
من قطاری دیدم ، فقه می برد و چه سنگین می رفت .
من قطاری دیدم ، که سیاست می برد ( و چه خالی می رفت.)
من قطاری دیدم ، تخم نیلوفر و آواز قناری می برد .
و هواپیمایی ، که در آن اوج هزاران پایی
خاک از شیشه ی آن پیدا بود :
کاکل پوپک ،
خالهای پر پروانه ،
عکس غوکی در حوض
و عبور مگس از کوچه ی تنهایی .
خواهش روشن یک گنجشک ، وقتی از روی چناری به زمین می آید .
و بلوغ خورشید .
و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح .
پله هایی که به گلخانه ی شهوت می رفت .
پله هایی که به سردابه ی الکل می رفت .
پله هایی که به بام اشراق
پله هایی به سکوی تجلی می رفت.

مادرم آن پایین
استکان ها را در خاطره ی شط می شست.
 

شهر پیدا بود:
رویش هندسی سیمان ، آهن ، سنگ.
سقف بی کفتر صدها اتوبوس.
گل فروشی گلهایش را می کرد حراج.
در میان دو درخت گل یاس ، شاعری تابی می بست.
پسری سنگ به دیوار دبستان می زد.
کودکی هسته ی زردآلو را، روی سجاده ی بیرنگ پدر تف می کرد.
و بزی از « خزر » نقشه ی جغرافی ، آب می خورد.


بند رختی پیدا بود : سینه بندی بی تاب.
 چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب،
اسب در حسرت خوابیدن گاری چی ،
مرد گاری چی در حسرت مرگ.

عشق پیدا بود ، موج پیدا بود.
برف پیدا بود ، دوستی پیدا بود.
کلمه پیدا بود.
آب پیدا بود ، عکس اشیا در آب.
سایه گاه خنک یاخته ها در تف خون.
سمت مرطوب حیات.
شرق اندوه نهاد بشری.
فصل ول گردی در کوچه ی زن.
بوی تنهایی در کوچه ی فصل .
دست تابستان یک بادبزن پیدا بود .
 

سفر دانه به گل .
سفر پیچک این خانه به آن خانه .
سفر ماه به حوض .
فوران گل حسرت از خاک .
ریزش تاک جوان از دیوار .
بارش شبنم روی پل خواب .
پرش شادی از خندق مرگ .
گذر حادثه از پشت کلام .

جنگ یک روزنه با خواهش نور .
جنگ یک پله با پای بلند خورشید .
جنگ تنهایی با یک آواز .
جنگ زیبای گلابی ها با خالی یک زنبیل .
جنگ خونین انار و دندان .
جنگ « نازی » ها با ساقه ی ناز .
جنگ طوطی و فصاحت با هم .
جنگ پیشانی با سردی مهر .

حمله ی کاشی مسجد به سجود .
حمله ی باد به معراج حباب صابون .
حمله ی لشگر پروانه به برنامه ی « دفع آفات » .
حمله ی دسته ی سنجاقک ، به صف کارگر « لوله کشی » .
حمله ی هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی .
حمله ی واژه به فک شاعر .

فتح یک قرن به دست یک شعر .
فتح یک باغ به دست یک سار .
فتح یک کوچه به دست دو سلام .
فتح یک شهر به دست سه چهار اسب سوار چوبی .
فتح یک عید به دست دو عروسک ، یک توپ.

قتل یک جغجغه روی تشک بعد از ظهر.
قتل یک قصه سر کوچه ی خواب.
قتل یک غصه به دستور سرود.
قتل مهتاب به فرمان نئون.
قتل یک بید به دست « دولت ».
قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ.
همه ی روی زمین پیدا بود:
نظم در کوچه ی یونان می رفت.
جغد در « باغ معلق » می خواند.
باد در گردنه ی خیبر ، بافه ای از خس تاریخ به خاور می راند.
روی دریاچه ی آرام « نگین » ، قایقی گل می برد.
در بنارس سر هر کوچه چراغی ابدی روشن بود.

مردمان را دیدم.
شهرها را دیدم.
دشت ها را ، کوه ها را دیدم.
آب را دیدم ، خاک را دیدم .
نور و ظلمت را دیدم.
و گیاهان را در نور ، و گیاهان را درظلمت دیدم.
جانور را در نور ، جانور را در ظلمت دیدم.
و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت دیدم.

اهل کاشانم ، اما
شهرمن کاشان نیست .
شهر من گم شده است .
من با تاب ، من با تب
خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام .
من در این خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم .
من صدای نفس باغچه را می شنوم
و صدای ظلمت را ، وقتی از برگی می ریزد .
و صدای ، سرفه ی روشنی از پشت درخت ،
عطسه ی آب از هر رخنه ی سنگ ،
چکچک چلچله از سقف بهار.
و صدای صاف ، باز و بسته شدن پنجره ی تنهایی .
و صدای پاک ، پوست انداختن مبهم عشق،
متراکم شدن ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن خودداری روح .
من صدای قدم خواهش را می شنوم

و صدای ، پای قانونی خون را در رگ .
ضربان سحر چاه کبوترها ،
تپش قلب شب آدینه ،
جریان گل میخک در فکر،
شیهه ی پاک حقیقت از دور.
ن صدای وزش ماده را می شنوم
من صدای ، کفش ایمان را در کوچه ی شوق.
و صدای باران را ، روی پلک تر عشق،
روی موسیقی غمناک بلوغ،
روی آواز انارستان ها.
و صدای متلاشی شدن شیشه ی شادی در شب ،
پاره پاره شدن کاغذ زیبایی،
پرو خالی شدن کاسه ی غربت از باد.
 

من به آغاز زمین نزدیکم.
نبض گل ها را می گیرم.
آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت.
روح من در جهت تازه ی اشیا جاری است .
روح من کم سال است .
روح من گاهی از شوق ، سرفه اش میگیرد .
روح من بیکار است :
قطره های باران را ، درز آجرها را ، می شمارد .
روح من گاهی ، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.

من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن .
من ندیدم بیدی ، سایه اش را بفروشد به زمین .
رایگان می بخشد ، نارون شاخه ی خود را به کلاغ .
هر کجا برگی هست ، شوق من می شکفد .
بوته ی خشخاشی ، شست و شو داده مرا در سیلان بودن .
مثل بال حشره وزن سحر را می دانم .
مثل یک گلدان ، می دهم گوش به موسیقی روییدن .
مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم .
مثل یک میکده در مرز کسالت هستم .
مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابدی.
تا بخواهی خورشید ، تا بخواهی پیوند ، تا بخواهی تکثیر.
 

من به سیبی خوشنودم
و به بوییدن یک بوته ی بابونه .
من به یک آینه ، یک بستگی پاک قناعت دارم .
من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد .
و نمی خندم اگر فلسفه ای ، ماه را نصف کند .
من صدای پر بلدرچین را ، می شناسم ،
رنگ های شکم هوبره را ، اثر پای بز کوهی را .
خوب می دانم ریواس کجا می روید،
سار کی می آید ، کبک کی می خواند ، باز کی می میرد،
ماه در خواب بیابان چیست ،
مرگ در ساقه ی خواهش
و تمشک لذت ، زیر دندان هم آغوشی.


زندگی رسم خوشایندی است .
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ ،
پرشی دارد اندازه ی عشق .
زندگی چیزی نیست ، که لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود.
زندگی جذبه ی دستی است که می چیند .
زندگی نوبر انجیر سیاه ، در دهان گس تابستان است .
زندگی ، بعد درخت است به چشم حشره .
زندگی تجربه ی شب پره در تاریکی است .
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه ی مسدود هواپیماست .
خبر رفتن موشک به فضا ،
لمس تنهایی « ماه » ،
فکر بوییدن گل در کره ای دیگر .

زندگی شستن یک بشقاب است .
زندگی یافتن سکه ی دهشاهی در جوی خیابان است .
زندگی « مجذور » آینه است .
زندگی گل به « توان » ابدیت ،
زندگی « ضرب » زمین د رضربان دل ما،
زندگی « هندسه ی» ساده و یکسان نفس هاست .


هر کجا هستم ، باشم ،
آسمان مال من است .
پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است .
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت ؟

من نمی دانم
که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است ، کبوتر زیباست .
و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست.
گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد.
چشم ها را باید شست ، جور دیگر باید دید.
واژه ها را باید شست .
واژه باید خود باد ، واژه باید خود باران باشد


چترها را باید بست ،
زیر باران باید رفت .
فکر را ، خاطره را ، زیر باران باید برد .
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت .
دوست را ، زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست .
زیر باران باید با زن خوابید .
زیر باران باید بازی کرد .
زیر باران باید چیز نوشت ، حرف زد . نیلوفر کاشت.
زندگی تر شدن پی درپی،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه ی« اکنون » است .


رخت ها را بکنیم :
آب در یک قدمی است.


روشنی را بچشیم .
شب یک دهکده را وزن کنیم ، خواب یک آهو را .
گرمی لانه لک لک را ادراک کنیم .
روی قانون چمن پا نگذاریم
در موستان گره ذایقه را باز کنیم .
و دهان را بگشاییم اگر ماه درآمد .
و نگوییم که شب چیز بدی است .
و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ .

 
و بیاریم سبد
ببریم این همه سرخ ، این همه سبز .
صبح ها نان و پنیرک بخوریم.
و بکاریم نهالی سر هرپیچ کلام .
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت .
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید
و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست
و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند .
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد .
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون .
و بدانیم اگر کرم نبود ، زندگی چیزی کم داشت .
و اگر خنج نبود، لطمه می خورد به قانون درخت .
و اگر مرگ نبود ، دست ما در پی چیزی می گشت .
و بدانیم اگر نور نبود ، منطق زنده ی پرواز دگرگون می شد .
و بدانیم که پیش از مرجان ، خلائی بود در اندیشه ی دریاها.


و نپرسیم کجاییم ،
بو کنیم اطلسی تازه ی بیمارستان را .
و نپرسیم که فواره ی اقبال کجاست .
و نپرسیم که پدرها ی پدرها چه نسیمی . چه شبی داشته اند .
پشت سرنیست فضایی زنده .
پشت سر مرغ نمی خواند .
پشت سر باد نمی آید .
پشت سرپنجره ی سبز صنوبر بسته است .
پشت سرروی همه فرفره ها خاک نشسته است .
پشت سرخستگی تاریخ است .
پشت سرخاطره ی موج به ساحل صدف سرد سکون می ریزد .


لب دریا برویم ،
تور در آب بیندازیم
و بگیریم طراوت را از آب .
ریگی از روی زمین برداریم
وزن بودن را احساس کنیم.
بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم
(دیده ام گاهی در تب ، ماه می آید پایین ،
می رسد دست به سقف ملکوت .
دیده ام ، سهره بهتر می خواند .
گاه زخمی که به پا داشته ام
زیر و بم های زمین را به من آموخته است .
گاه در بستر بیماری من ، حجم گل چند برابرشده است .
و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس .)
و نترسیم از مرگ
(مرگ پایان کبوتر نیست .
مرگ وارونه ی یک زنجره نیست .
مرگ در ذهن اقاقی جاری است .
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد .
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید .
مرگ با خوشه ی انگور می آید به دهان .
مرگ در حنجره ی سرخ ـ گلو می خواند .
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است .
مرگ گاهی ریحان می چیند .
مرگ گاهی ودکا می نوشد .
گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد .
و همه می دانیم
ریه های لذت ، پراکسیژن مرگ است.)
 
در نبندیم به روی سخن زنده ی تقدیر که از پشت چپرهای صدا می شنویم .

پرده را برداریم :
بگذاریم که احساس هوایی بخورد .
بگذاریم بلوغ ، زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند .
بگذاریم غریزه پی بازی برود .
کفش ها را بکند ، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد .
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند .
چیز بنویسد.
به خیابان برود .

ساده باشیم .
ساده باشیم چه در باجه ی یک بانک چه در زیر درخت .
کار ما نیست شناسایی « راز» گل سرخ ،
کار ما شاید این است
که در « افسون » گل سرخ شناور باشیم .
پشت دانایی اردو بزنیم .
دست در جذبه ی یک برگ بشوییم و سر خوان برویم .
صبح ها وقتی خورشید ، در می آید متولد بشویم .
هیجان ها را پرواز دهیم .
روی ادراک فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنیم .
آسمان را بنشانیم میان دو هجای « هستی » .
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم .
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم .
نام را باز ستانیم از ابر ،
ازچنار ، از پشه ، از تابستان .
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم .
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم . 

 

 

 

 سهراب سپهری   

 

 شنیدن دکلمه صدای پای آب با صدای خسرو شکیبایی در ادامه مطلب

   

 

ادامه مطلب ...

آرش (سیاوش کسرایی)

آرش کمانگیر 

 

*

برف می بارد
 برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
کوهها خاموش
 دره ها دلتنگ
 راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ
بر نمی شد گر ز بام کلبه ها، دودی
یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد
 رد پا ها گر نمی افتاد روی جاده های لغزان
ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته دم سرد ؟
آنک آنک کلبه ای روشن
 روی تپه روبروی من
 در گشودندم
مهربانی ها نمودندم
زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز
در کنار شعله آتش
قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز
گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته ای بس نکته ها کاینجاست
آسمان باز
 آفتاب زر
 باغهای گل
دشت های بی در و پیکر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
 بوی خاک عطر باران خورده در کهسار
 خواب گندمزارها در چشمه مهتاب
 آمدن رفتن دویدن
عشق ورزیدن
 غم انسان نشستن
پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن
کار کردن کار کردن
 آرمیدن
چشم انداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن
 جرعه هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن
 گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن
 همنفس با بلبلان کوهی آواره خواندن
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن
 نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن
 گاه گاهی
 زیر سقف این سفالین بامهای مه گرفته
 قصه های در هم غم را ز نم نم های باران شنیدن
 بی تکان گهواره رنگین کمان را
 در کنار بان ددین
یا شب برفی
 پیش آتش ها نشستن
دل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن
آری آری زندگی زیباست
 زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست
 ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
پیر مرد آرام و با لبخند
کنده ای در کوره افسرده جان افکند
 چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد
 زیر لب آهسته با خود گفتگو می کرد
زندگی را شعله باید برفروزنده
شعله ها را هیمه سوزنده
 جنگلی هستی تو ای انسان
جنگل ای روییده آزاده
بی دریغ افکنده روی کوهها دامن
 آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید
چشمه ها در سایبان های تو جوشنده
 آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش
سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان
زندگانی شعله می خواهد صدا سر داد عمو نوروز
 شعله ها را هیمه باید روشنی افروز
کودکانم داستان ما ز آرش بود
 او به جان خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاری بود
 روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
شهر سیلی خورده هذیان داشت
 بر زبان بس داستانهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیه چون سنگ
 روز بدنامی
 روزگار ننگ
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان
 عشق در بیماری دلمردگی بیجان
 فصل ها فصل زمستان شد
 صحنه گلگشت ها گم شد نشستن در شبستان شد
در شبستان های خاموشی
 می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی
 ترس بود و بالهای مرگ
کس نمی جنبید چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش
خیمه گاه دشمنان پر جوش
مرزهای ملک
همچو سر حدات دامنگستر اندیشه بی سامان
 برجهای شهر
همچو باروهای دل بشکسته و ویران
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
هیچ سینه کینهای در بر نمی اندوخت
هیچ دل مهری نمی ورزید
هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد
هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید
باغهای آرزو بی برگ
 آسمان اشک ها پر بار
گر مرو آزادگان دربند
روسپی نامردان در کار
انجمن ها کرد دشمن
رایزن ها گرد هم آورد دشمن
تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند
 هم به دست ما شکست ما بر اندیشند
نازک اندیشانشان بی شرم
که مباداشان دگر روزبهی در چشم
 یافتند آخر فسونی را که می جستند
چشم ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جست و جو می کرد
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می کرد
 آخرین فرمان آخرین تحقیر
مرز را پرواز تیری می دهد سامان
گر به نزدیکی فرود آید
خانه هامان تنگ
 آرزومان کور
 ور بپرد دور
تا کجا ؟ تا چند ؟
آه کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ایمان ؟
هر دهانی این خبر را بازگو می کرد
چشم ها بی گفت و گویی هر طرف را جست و جو می کرد
پیر مرد اندوهگین دستی به دیگر دست می سایید
از میان دره های دور گرگی خسته می نالید
برف روی برف می بارید
 باد بالش را به پشت شیشه می مالید
صبح می آمد پیر مرد آرام کرد آغاز
پیش روی لشکر دشمن سپاه دوست دشت نه دریایی از سرباز
آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست
بی نفس می شد سیاهی دردهان صبح
 باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز
 لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر
 کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
 مادران غمگین کنار در
 کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته
 خلق چون بحری بر آشفته
 به جوش آمد
 خروشان شد
 به موج افتاد
برش بگرفت و مردی چون صدف
 از سینه بیرون داد
 منم آرش
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن
منم آرش سپاهی مردی آزاده
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده
مجوییدم نسب
 فرزند رنج و کار
گریزان چون شهاب از شب
چو صبح آماده دیدار
مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش
 گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش
 شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد
 دلم را در میان دست می گیرم
 و می افشارمش در چنگ
 دل این جام پر از کین پر از خون را
 دل این بی تاب خشم آهنگ
که تا نوشم به نام فتحتان در بزم
 که تا بکوبم به جام قلبتان در رزم
 که جام کینه از سنگ است
 به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است
 در این پیکار
 در این کار
 دل خلقی است در مشتم
امید مردمی خاموش هم پشتم
کمان کهکشان در دست
 کمانداری کمانگیرم
شهاب تیزرو تیرم
ستیغ سر بلند کوه ماوایم
 به چشم آفتاب تازه رس جایم
 مرا نیر است آتش پر
 مرا باد است فرمانبر
 و لیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست
 رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست
 در این میدان
بر این پیکان هستی سوز سامان ساز
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز
 پس آنگه سر به سوی آٍمان بر کرد
 به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد
درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود
که با آرش ترا این آخرین دیداد خواهد بود
به صبح راستین سوگند
 به پنهان آفتاب مهربار پاک بین سوگند
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد
پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند
 زمین می داند این را آسمان ها نیز
که تن بی عیب و جان پاک است
نه نیرنگی به کار من نه افسونی
نه ترسی در سرم نه در دلم باک است
درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش
نفس در سینه های بی تاب می زد جوش
ز پیشم مرگ
 نقابی سهمگین بر چهره می آید
 به هر گام هراس افکن
مرا با دیده خونبار می پاید
 به بال کرکسان گرد سرم پرواز می گیرد
 به راهم می نشیند راه می بندد
به رویم سرد می خندد
به کوه و دره می ریزد طنین زهرخندش را
 و بازش باز میگیرد
دلم از مرگ بیزار است
 که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است
ولی آن دم که ز اندوهان روان زندگی تار است
 ولی آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکاراست
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است
 همان بایسته آزادگی این است
 هزاران چشم گویا و لب خاموش
 مرا پیک امید خویش می داند
 هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی می گیردم گه پیش می راند
 پیش می آیم
دل و جان را به زیور های انسانی می آرایم
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند
نقاب از چهره ترس آفرین مرگ خواهم کند
نیایش را دو زانو بر زمین بنهاد
به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد
 برآ ای آفتاب ای توشه امید
 برآ ای خوشه خورشید
تو جوشان چشمه ای من تشنه ای بی تاب
برآ سر ریز کن تا جان شود سیراب
چو پا در کام مرگی تند خو دارم
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم
 به موج روشنایی شست و شو خواهم
ز گلبرگ تو ای زرینه گل من رنگ و بو خواهم
 شما ای قله های سرکش خاموش
 که پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایید
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی
 که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید
که ابر ‌آتشین را در پناه خویش می گیرید
غرور و سربلندی هم شما را باد
امدیم را برافرازید
 چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید
 غرورم را نگه دارید
 به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید
 زمین خاموش بود و آسمان خاموش
 تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش
به یال کوه ها لغزید کم کم پنجه خورشید
هزاران نیزه زرین به چشم آسمان پاشید
 نظر افکند آرش سوی شهر آرام
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
مردها در راه
 سرود بی کلامی با غمی جانکاه
ز چشمان برهمی شد با نسیم صبحدم همراه
کدامین نغمه می ریزد
 کدام آهنگ آیا می تواند ساخت
طنین گام های استواری را که سوی نیستی مردانه می رفتند ؟
 طنین گامهایی را که آگاهانه می رفتند ؟
 دشمنانش در سکوتی ریشخند آمیز
راه وا کردند
 کودکان از بامها او را صدا کردند
مادران او را دعا کردند
 پیر مردان چشم گرداندند
 دختران بفشرده گردن بندها در مشت
همره او قدرت عشق و وفا کردند
 آرش اما همچنان خاموش
 از شکاف دامن البرز بالا رفت
 وز پی او
 پرده های اشک پی در پی فرود آمد
بست یک دم چشم هایش را عمو نوروز
خنده بر لب غرقه در رویا
کودکان با دیدگان خسته وپی جو
در شگفت از پهلوانی ها
شعله های کوره در پرواز
 باد غوغا
شامگاهان
 راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها پی گیر
 باز گردیدند
 بی نشان از پیکر آرش
با کمان و ترکشی بی تیر
 آری آری جان خود در تیر کرد آرش
 کار صد ها صد هزاران تیغه شمشیر کرد آرش
 تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون
به دیگر نیمروزی از پی آن روز
 نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند
 و آنجا را از آن پس
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند
 آفتاب
درگریز بی شتاب خویش
سالها بر بام دنیا پاکشان سر زد
ماهتاب
 بی نصیب از شبروی هایش همه خاموش
 در دل هر کوی و هر برزن
سر به هر ایوان و هر در زد
 آفتاب و ماه را در گشت
سالها بگذشت
 سالها و باز
در تمام پهنه البرز
 وین سراسر قله مغموم و خاموشی که می بینید
وندرون دره های برف آلودی که می دانید
 رهگذرهایی که شب در راه می مانند
 نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند
 و نیاز خویش می خواهند
 با دهان سنگهای کوه آرش می دهد پاسخ
 می کندشان از فراز و از نشیب جادهها آگاه
می دهد امید
 می نماید راه
 در برون کلبه می بارد
 برف می بارد به روی خار و خارا سنگ
 کوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
راهها چشم انتظاری کاروانی با صدای زنگ
 کودکان دیری است در خوابند
 در خوابست عمو نوروز
 می گذارم کنده ای هیزم در آتشدان
 شعله بالا می رود پر سوز 

 

 

 

سیاوش کسرایی  

زمستان (اخوان ثالث)

 

زمستان

 

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت ،
سر ها در گریبان است.
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را .
نگه جز پیش پا را دید نتواند،
که ره تاریک و لغزان است.
وگر دست محبت سوی کس یازی،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون ،
که سرما سخت سوزان است.
نفس کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک.
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت.
نفس کاینست، پس دیگر چه داری چشم،
زچشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است......
آی.....
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای!
منم من میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم.
منم من ، سنگ تیپا خورده ی رنجور.
منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ی نا جور.
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بی رنگ بی رنگم.
بیا بگشای در، بگشای ، دلتنگم.
حریفا ، میز بانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد.
تگرگی نیست ، مرگی نیست،
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است.
من امشب آمدستم وام بگذارم.
حسابت را کنار جام بگذارم.
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت.
هوا دلگیر، در ها بسته ، سر ها در گریبان ، دست ها پنهان ،
نفس ها ابر ، دل ها خسته و غمگین ،
درختان اسکلت های بلور آجین ،
زمین دل مرده ، سقف آسمان کوتاه ،
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است.

  

 

 

 

مهدی اخوان تالث 

 


دوره گرد( محمد رضا یعقوبی)


یاد دارم یک غروب سرد سرد .........
می گذشت از توی کوچه دوره گرد

دوره گردم ، کهنه قالی میخرم
 دست دوم جنس عالی میخرم

گر نداری کوزه خالی می خرم
کاسه و ظرف سفالی می خرم

اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی زدو بغضش شکست

اول سال است نان در خانه نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟؟

بوی نان تازه هوش  ما را برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود

چهره اش دیدم که لک برداشته
دست خوش رنگش ترک برداشته

سوختم دیدم که بابا پیر بود
بدتر از این خواهرم دلگیر بود

مشکل ما درد نان تنها نبود
حتم دارم که خدا آنجا نبود!!!

باز آواز درشت دوره گرد
پرده اندیشه ام را پاره کرد:

دوره گردم ، کهنه قالی میخرم
 دست دوم جنس عالی میخرم

خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت آقا سفره خالی میخرید!!!؟؟

 

محمد رضا یعقوبی

همای رحمت(استاد شهریار)

علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که به ماسوا فکندی همه سایه‌ی هما را

دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین
به علی شناختم به خدا قسم خدا را

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند
چو علی گرفته باشد سر چشمه‌ی بقا را

مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را

برو ای گدای مسکین در خانه‌ی علی زن
که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را

بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من
چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا

بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب
که علم کند به عالم شهدای کربلا را

چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان
چو علی که میتواند که بسر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را

بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت
که ز کوی او غباری به من آر توتیا را

به امید آن که شاید برسد به خاک پایت
چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را

چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان
که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم
که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را

همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنائی بنوازد و آشنا را»

ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا

 
 
 استاد محمدحسین بهجت تبریزی شهریار

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد: و این منم زنی تنها (فروغ فرخزاد )

 ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

 

**

و این منم
زنی تنها
در آستانه فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمناک اسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی.
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
ساعت چهار بار نواخت
امروز روز اول دی ماه است
من راز فصلها را میدانم
و حرف لحظه ها را میفهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک، خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
در کوچه باد میآمد
در کوچه باد میآمد
و من به جفت گیری گلها میاندیشم
به غنچه هایی با ساقهای لاغر کم خون
و این زمان خسته ی مسلول
و مردی از کنار درختان خیس می گذرد
مردی که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلو گاهش
بالا خزیده اند و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را

تکرار می کنند
- سلام
- سلام
و من به جفت گیری گل ها میاندیشم
در آستانه فصلی سرد
در محفل عزای آینه ها
و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه می شود به آن کسی که میرود اینسان
صبور،
سنگین،
سرگردان،
فرمان ایست داد.
چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست، او هیچوقت
زنده نبوده است.
در کوچه باد میاید
کلاغهای منفرد انزوا
در باغهای پیر کسالت میچرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقیری دارد.
آنها ساده لوحی یک قلب را
با خود به قصر قصه ها بردند
و اکنون دیگر
دیگر چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خاست
و گیسوان کودکیش را
در آبهای جاری خواهد رخت
و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است

در زیر پا لگد خواهد کرد؟
ای یار، ای یگانه ترین یار
چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند.
انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یکروز آن پرنده ها
نمایان شدند
انگار از خطوط سبز تخیل بودند
آن برگ های تازه که در شهوت نسیم نفس میزدند
انگار
آن شعله های بنفش که در ذهن پاک پنجره ها میسوخت
چیزی بجز تصور معصومی از چراغ نبود.
در کوچه ها باد میامد
این ابتدای ویرانیست آن روز هم که د ست های تو ویران شد
باد میآمد
ستاره های عزیز
ستاره های مقوایی عزیز
وقتی در آسمان، دروغ وزیدن میگیرد
دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سر شکسته پناه
آورد؟
ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم میرسیم و آنگاه
خورشید بر تباهی اجاد ما قضاوت خواهد کرد.
من سردم است
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
ای یار ای یگانه ترین یار " آن شراب مگر چند ساله بود؟"
نگاه کن که در اینجا
زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشت های مرا میجوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری؟

من سردم است و میدانم که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
جز چند قطره خون
چیزی بجا نخواهد ماند.
خطوط را رها خواهم کرد
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از میان شکل های هندسی محدود
به پهنه های حسی وسعت چناه خواهم برد
من عریانم، عریانم، عریانم
مثل سکوت های میان کلام های محبت عریانم
و زخم های من همه از عشق است
از عشق، عشق، عشق.
من این جزیره ی سرگردان را
از انقلاب اقیانوس
و انفجار کوه گذر داده ام
و تکه تکه شدن، راز آن وجود متحدی بود
که از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد.
سلام ای شب معصوم!
سلام ای شبی که چشم های گرگ های بیابان را
به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل میکنی
ودر کنار جویبارهای تو، ارواح بیدها
ارواح مهربان تبرها را میبویند
من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرف ها و صداها میآیم
و این جهان به لانه ی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که ترا میبوسند
در ذهن خود طناب دار ترا میبافند
سلام ای شب معصوم
میان پنجره و دیدن
همیشه فاصله ایست

چرا نگاه نکردم؟
مانند آن زمانی که مردی از کنار درختان خیس گذر میکرد
چرا نگاه نکردم؟
انگار مادرم گریسته بود آن شب
آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت
آن شب که من عروس خوشه های اقاقی شدم
آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود،
و آن کسی که نیمه ی من بود، به درون نطفه ی من بازگشته بود،
و من در آینه میدیدش
که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود
و ناگهان صدایم کرد
و من عروس خوشه های اقاقی شدم.
انگار مادرم گریسته بود آن شب
چه روشنایی بیهوده ای در این دریچه مسدود سر کشید
چرا نگاه نکردم؟
تمام لحظه های سعادت میدانستند
که دستهای تو ویران خواهد شد
و من نگاه نکردم
تا آن زمان که پنجره ی ساعت
گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
و من به ان زن کوچک بر خوردم
که چشمهایش، مانند لانه های خالی سیمرغان بودند
و آنچنان که در تحرک رانهایش میرفت
گویی بکارت رؤیای پرشکوه مرا
با خود بسوی بستر میبرد
آیا دوباره گیسوانم را در باد شانه خواهم زد؟
آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت؟
و شمعدانی ها را

در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت؟
آیا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید؟
آیا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد؟
« دیگر تمام شد » : به مادرم گفتم
همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد »: گفتم
« باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم
انسان پوک
انسان پوک پر از اعتماد
نگاه کن که دندانهایش
چگونه وقت جویدن سرود میخوانند
و چشمهایش
چگونه وقت خیره شدن میدرند
و او چگونه از کنار درختان خیس میگذرد:
صبور،
سنگین،
سرگردان.
در ساعت چهار
در لحظه ای که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده اند
و در شقیقه های منقلبش ان هجای خونین را
تکرارمی کند
سلام
سلام
آیا تو
هرگز آن چهار لاله ی آبی را
بوییده ای؟

زمان گذشت
زمان گذشت و شب روی شاخه های لخت اقاقی افتاد
شب پشت شیشیه های پنجره سر میخورد
و با زبان سردش
ته مانده های روز رفته را به درون میکشد
من از کجا میآیم؟
من از کجا میآیم؟
که اینچنین به بوی شب آغشته ام؟
هنوز خاک مزارش تازه ست
مزار آن دو دست سبز جوان را میگویم......
چه مهربان بودی ای یار، ای یگانه ترین یار
چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی
چه مهربان بودی وقتی که پلک های آینه ها را میبستی
و چلچراغها را
از ساق های سیمی میچیدی
و در سیاهی ظالم مرا بسوی چراگاه عشق میبردی
تا آن بخار گیج که دنباله ی حریق عطش بود بر چمن خواب
مینشست
و آن ستاره ها مقوایی
به گرد لایتناهی میچرخیدند.
چرا کلام را به صدا گفتند؟
چرا نگاه را به خانه ی دیدار میهمان کردند!
چرا نوازش را
به حجب گیسوان باکرگی بردند؟
نگاه کن که در اینجا
چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رمیدن آرامید
به تیرهای توهم

مصلوب گشته است
و به جای پنج شاخه ی انگشتهای تو
که مثل پنج حرف حقیقت بودند
چگونه روی گونه او مانده ست
سکوت چیست، چیست، ای یگانه ترین یار؟
سکوت چیست بجز حرفهای ناگفته
من از گفتن میمانم، اما زبان گنجشکان
زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعتست.
زبان گنجشکان یعنی : بهار. برگ. بهار.
زبان گنجشکان یعنی : نسیم. عطر. نسیم
زبان گنجشکان در کارخانه میمیرد.
این کیست این کسی که روی جاده ی ابدیت
بسوی لحظه توحید میرود
و ساعت همیشگیش را
با منطق ریاضی تفریقها و تفرقه ها کوک میکند.
این کیست این کسی که بانگ خروسان را
آغاز قلب روز نمیداند
آغز بوی ناشتایی میداند
این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد
و در میان جامه های عروسی پوسیده ست.
پس آفتاب سرانجام
در یک زمان واحد
بر هر دو قطب ناامید نتابید.
تو از طنین کاشی آبی تهی شدی.
و من چنان پرم که روی صدایم نماز میخوانند....

جنازه های خوشبخت
جنازه های ملول
جنازه های ساکت متفکر
جنازه های خوش بر خورد،خوش پوش، خوش خوراک
در ایستگاه های وقت های معین
و در زمینه ی مشکوک نورهای موقت
شهرت خرید میوه های فاسد بیهودگی و
آه،
چه مردمانی در چارراهها نگران حوادثند
واین صدای سوت های توقف
در لحظه ای که باید،باید، باید
مردی به زیر چرخ های زمان له شود
مردی که از کنار درختان خیس میگذرد....
من از کجا میآیم؟
« دیگر تمام شد »: به مادرم گفتم
همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد » : گفتم
«. باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم
سلام ای غرابت تنهایی
اتاق را به تو تسلیم میکنیم
چرا که ابرهای تیره همیشه
پیغمبران آیه های تازه تطهیرند
و در شهادت یک شمع
راز منوری است که آن را
آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب میداند.
ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ های تخیل
به داس های واژگون شده ی بیکار
و دانه های زندانی.
نگاه کن که چه برفی میبارد…
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
و سال دیگر، وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره همخوابه میشود
و در تنش فوران میکنند
فواره های سبز ساقه های سبک بار
شکوفه خواهد داد ای یار، ای یگانه ترین یار
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد…   

 

 

 فروغ فرخزاد      

 

 

 دیدن و شنیدن این شعر زیبا با صدای فروغ فرخزاد در ادامه مطلب

ادامه مطلب ...